از خودم
پرسیدم شب یلدای سال قبل کجا بودیم؟ می خواستم خودم را محک بزنم که تا کجا توانستم به عقب برانم و
سعی کنم فراموش کنم. جزئیات باورنکردنی ای بر سرم آوار شد. رنگ ها و بوها، کلمه ها، دست ها، چراغ ها و نور ها و ... روزمره ها در مناسبت ها جور دیگری اند. جزئهای فراموش نشدنی که کل را
از خاطر می برند...
اگر می توانستم از این شب تاریک بگذرم و
صبح نورش را بر من می تاباند،
می توانستم دوباره
به معجزه ایمان بیاورم؛ این را مطمئنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر