زبان زنها
را نمی فهمیدم
آنها هم نمی فهمیدند
اما حرفهای زیادی زدیم. به یکی گفتم که هر چیز مربوط به او برایم غم بزرگ است. حتی
همین زبان، این هوا و این شهر که غم انگیزترین شهر
جهان است برایم. زن گفت عین ستاره ام. نه که زن گفته
باشد من فکر می کنم زن من را ستاره نامید چون به شب
اشاره کرده بود و آسمان ماه نداشت. ستاره اقبالم سویش را از دست داده و هر چیزی که
به سمت اوست برایم اشک دارد. قلبم باز می شود جوری که همه آدم های دنیا
توی آن جا می شوند وقتی
به یاد روزهای شیرین می افتم و
اندازه ی نوک
سوزن تنگ می شود وقتی
به یاد می آورم آن
روزها رفتند.
حالا می توانم خوب کار کنم، بدون آه نفس
بکشم و بخندم. توانایی ام را
برای انجام دادن همزمان ده کار به دست آورده ام اما هنوز رخت عزا به تن دارم. رخت
عزا را هر بار به امید اینکه آخرین باریست که می پوشم، در ماشین رختشویی هزار بار می چرخانم اما باز چون ستاره اقبال تیره و تارم، به تن می کنم. هر روز از خود می پرسم چقدر
زمان می خواهم
برای عقب راندن آن چشم ها، دست ها و عشق ها و
بازگشتن به زندگی خالی و یاد و خاطره؟ اما هنوز بی جوابم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر