سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۷

تمام کهکشان نشانه از تو دارد...


زبان زنها را نمیفهمیدم آنها هم نمیفهمیدند اما حرفهای زیادی زدیم. به یکی گفتم که هر چیز مربوط به او برایم غم بزرگ است. حتی همین زبان، این هوا و این شهر که غمانگیزترین شهر جهان است برایم. زن گفت عین ستارهام. نه که زن گفته باشد من فکر میکنم زن من را ستاره نامید چون به شب اشاره کرده بود و آسمان ماه نداشت. ستاره اقبالم سویش را از دست داده و هر چیزی که به سمت اوست برایم اشک دارد. قلبم باز میشود جوری که همه آدمهای دنیا توی آن جا میشوند وقتی به یاد روزهای شیرین میافتم و اندازهی نوک سوزن تنگ میشود وقتی به یاد میآورم آن روزها رفتند.
حالا میتوانم خوب کار کنم، بدون آه نفس بکشم و بخندم. تواناییام را برای انجام دادن همزمان ده کار  به دست آوردهام اما هنوز رخت عزا به تن دارم. رخت عزا را هر بار به امید اینکه آخرین باریست که میپوشم، در ماشین رختشویی هزار بار میچرخانم اما  باز چون ستاره اقبال تیره و تارم، به تن میکنم. هر روز از خود میپرسم چقدر زمان میخواهم برای عقب راندن آن چشمها، دستها و عشقها و بازگشتن به زندگی خالی و یاد و خاطره؟ اما هنوز بیجوابم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر