خانه مامان همیشه گرم
است. مامان نمی گذارد سرما به خانه اش رسوخ کند اما به ما یاد نداده
که چطور خانه را میان این همه اختلاف سالم و پابرجا نگه داریم. مامان با چشمها و
قلب نگران که حالا بیماری لعنتی اش، آنها را کوچک و کوچکتر کرده بلد
بوده خودش و ما هشت نفر را نجات دهد. من هیچ از مادرم به ارث نبرده ام. نه چشم های درخشانش و نه دست های نازنینش را.
آقاجان شب ها خواب می بیند چند سال پیش است، من کودکم و او می تواند از تخت بیرون بیاید، در خیابان ها راه برود، فکرهای جدید بکند و بدود. اما صبح، صبح با
خوابش بیدار نمی شود. صبحِ کرخت و تخت، سرنوشت روز
و شبش است. من علاوه بر چیزهای زیادی که از پدرم به ارث برده ام، خواب هایش را هم وارث شده ام. شب ها خواب می بینم روی تخت خانه ی قدیمم نشسته ام، جوانترم و رگ های دست راستم برجسته نیست. منتظر توام
و تو بر من عاشقی. پیام می دهم که کی می رسی و تو رسیده ای. در خواب تو را سیر می بوسم و دلم آرام می شود. در خواب
هر شبم می دانم که صبح با نابودی همراه است
اما هیچ چیز دست من نیست. صبح می شود، من سنگین و تنها بیدار می شوم.
تو رفته ای، دردها در تنم خانه کرده اند، من هنوز آرام نیستم و این همه اعتراف هایی است که هر روز با خودم تکرار می کنم تا باور کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر