جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۹۷

کدام بار کشم؟


بمانی، رفیق مادرم، زودتر از همه زن‌های روستا مرد قبل از آنکه بچه‌اش را ببیند.  مامان هر روز کنار خانه بمانی می‌نشیند روی سکو برای  استراحت و حسرت  می‌خورد. برای خانه‌اش یک سکوی بزرگ زده‌اند تا سایه‌ی ایوانش را بلندتر کنند.  مامان هنوز برای آن خانه عزادار است که بمانی نماند تا روی ایوانش دم بزند و بازی بچه‌هایش را ببیند. هنوز از کنار خانه قدیمم که می‌گذرم سرم را می‌چرخانم تا ببینمش. هنوز بعد از یک سال و اندی آن خانه برای من خانه است. خانه‌ای که درش سلامت  شدم، عاشق شدم، عشق همه‌ی مرا فتح کرد و آرام گرفتم. حالا جای همه‌شان درد و دلتنگی دارم.
قصه‌های زیادی در سر داشتم برای گذر از این روزهایم. هنوز باورم نمی‌شود از تابستان زنده به پاییز رسیدم. با روزها و شب‌های جانکاهی که ترس داشتم و دارم ثبتشان کنم؛ با دست‌ها و پاهای لرزان و دلِ تنگ و بی‌قرار و باورم نمی‌شود که پاییز با همه دلبری‌های همیشه‌اش هم رهایی‌بخش نبوده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر