دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

از روزگار رفته حکایت


نمیتوانم دردم را توصیف کنم. میم عزیزم میگوید با دردهای شناخته شده توصیفش کن، بگذار من بیشتر بفهممش. من مدام سعی میکنم با کلماتی که بلدم بگویم چجور دردیست اما کلمههایم کافی نیستند یا نمیتوانم به کلمه دربیاورم. میگویم جمعهها دهانم زهار است. مدام دلم میخواهد غذا بخورم طعمش را از بین ببرم اما غذاها به معدهام نمیرسند. مدام میخواهم بالا بیاورم اما نمیتوانم. توی دهانم هزار نقطه‌ی قرمز هست که مزه‌ی غذاها را نمی‌گذارد بفهمم، نمی‌توانم بفهمم چقدر تند است یا داغ. می‌گویم غذاها دیگر غذا نیستند، طعم ندارند. نمیتوانم راحت حرف بزنم انگار که موجودات زندهای توی دهانم راه میروند. چشمهایم دو گوی داغند شبها و مصیبت شبها را بیشتر می‎کنند. 
صبحها به دستهایم کندهی درخت کهنسال بستهاند، شن و ماسه با هم ترکیب شدهاند تا در من خمیر شوند و مرا صدکیلو کنند تا نتوانم از جایم بلند شوم. گرما و ورم و سنگینی و خشکی مرا فتح میکنند. شبیه کوفتگی نیست یا کبودی یا گرفتگی، شبیه خودش هست. شبیه همه این سالهایی که نتوانستم با کلمه بگویمش اما باید جلوی رنج کشیدن را بگیرم. باید بگذارم تنها همین درد باشد و راه جدید برای دور زدنش بیابم. باید به دردها عادت کنم مثل همه ناهمواریهایی که دیگر به چشمم نمیآیند. تنها راه رهایی این است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر