سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۷

...


به روزگار سیاهی برگشتم که فکر می‌کردم تمام شده. از دکتری به دکتر دیگر سعی می‌کردم جواب دیگری بگیرم. اما چاره نشد. چیزهای زیادی برگشته‌اند و من تمام این یک ماه سعی می‌کردم اینجا چیزی ننویسم تا قبول نکنم همین چند کلمه را: چیزهای زیادی برگشته‌اند؛ هولناک‌تر از قبل. زخم‌ها، درد و تب، تهوع‌های طولانی، ورم و گرمی دست‌ها و انگشت‌ها، افتادن‌های بی‌دلیل و ... . اما اینها هیچ کدام آنقدر غم‌انگیز نیستند که باز کردن پرونده‌ای که برای سال‌ها بسته بودم و ناتوانی‌هایی که فراموش کرده بودم. اولش ترسیدم. ترسیدم چیز دیگری باشد چون فکر می‌کردم امکان ندارد این همه نشانه یک باره حمله کنند به من که پیش از این در هجوم تابستان بودم. بعد رفتم سراغ پیدا کردن  راه چاره‌ی موقت. همه‌ی موقت‌ها دائمی شدند. چون دردها واقعی بودند و همه چیزهایی که در این چهار سال سعی کردم فراموش کنم. مارجان راست می‌گفت فراموشی بهترین موهبت خداوند است برای آدم و آدم، آه است و دم. فراموش کردن اجازه می‌دهد به زندگیت سامان بدهی، کارهای هیجان‌انگیز بکنی، زندگیت را چندباره بچینی و مدام تجربه‌های نو بکنی؛ مثل حمام کردن وسط ظهر یا دویدن بی‌درد و 14 ساعت کار کردن مداوم بدون از بین رفتن.
فکر می‌کردم قبل از سی سالگی تمام می‌شود اما دوباره برگشتن و از نو یاد گرفتن، مدام زمین خوردن و بلند شدن، به آدم‌ها گوشزد کردن که حالت خوب نیست و روابط جدید ساختن، ذکر مدامم هستند در روز تولدم در 33 سالگی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر