1.
روی دست راستم یک لکه
دارم که مدتها بود گم کرده بودمش. لکه تزریق چند سال پیش است روی مچ دست راست که
یک قرینه روی دست چپ هم داشت. آذر ماه با ستاره رفته بودیم مطب فتحی شقاقی و دکتر
سه بار تزریق کرد روی دستها و گفت برای هفته بعد هم بیایم تا تزریقهای بعدی روی
پاهایم باشد. تزریق بعدیاش را یادم نیست چون از آن سه تای بعدی لکهای ندارم روی
تنم. دیشب وقت پختن غذا لکه را پیدا کردم. کمرنگتر اما زنده و پابرجا. به میم
نشانش دادم. پرسید لکه جوش یا زخم ؟ گفتم لکه درد. اسفند امسال 17 ساله میشود.
2.
از میان هزار فایل،
داستان نیمه تمامی از 26 سالگی پیدا کردم. بیست بار جملهها را خواندم. دلم خواست
ساعتها به کلمات زل بزنم و یادم بیاید که چطور جملهها پشت هم قصه میگفتند و
حالا با وجود قصههای بیشتر در سرم این قدر خاموش و بیپناهند. شین لینک یک مسابقه
داستاننویسی را برایم فرستاد و پیاش نوشت داستان بفرست فروغ. به کلمات خیره
ماندم.
3.
خانه زینب خانم را فروختهاند.
او و دخترها و پسر دوسالهاش سر سیاه زمستان بی خانه ماندهاند. میم گفت برای کلاس
بچهها باید بخاری برقی پیدا کنیم. فقط میتوانستیم بچهها را دور مسجد بچرخانیم
که سردشان نشود. دو هفته بعد کلاس سواد مادرها را شروع میکنیم. میم میگوید آنها
دوام میآورند توی سرما، بچهها مهمترند. ستایش برایم خانهای کشیده که دود از سرش
بلند شده، گفت خانهشان بخاری هیزمی دارد چون هنوز آنجا گازکشی نشده.
به میم میگویم آذر سردترین
فصل سال است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر