هیچ وقت انتهای باغ
پشت خانه خاله را کشف نکردم. رضا میگفت پشت آن درختان انبوه، خانه اجنه است. شبها
صدای زوزه گرگها از خانه اجنه میآمد و من حرف رضا را باور کرده بودم؛ چون او چهار
فصل سال همسایه خاله بود و ما فقط فصل خرمن و وقت سرفرازی درختها به خاله سر میزدیم. در خوابم مامان هنوز جوان
بود و خاله با سبد حصیریاش رفته بود ته پرچینها و گیلاس چیده بود. در خواب
فهمیده بودم انتهای باغ خاله، همان باغ گیلاس حاج آقاست که در عالم واقع همه درختهایش
خشک شده و دیگر گیلاس ندارد. حاج آقا داشت درختهای گیلاس را هرس میکرد و قربان
صدقهام میرفت. مگر فصل هرس بود؟ مارجان میگفت فامیل شوهر مادرت هیچ کشاورزی بلد
نیستند؛ درخت و نشا را خشک میکنند. اما درختها خشک نبودند تا وقتی افسردگیپدرم را محاصره نکرده بود و مامان جوان بود، بار میدادند
به چه درشتی و چشم یک روستا پیاش بود. من حرف رضا را باور کرده بودم که خانه اجنه
یک دختر دارد هم سن من که ته کلاس مدرسه روستا مینشیند و هیچ کس با او دوست نمیشود.
انگار مدرسه هم هنوز شاگرد داشت و سرباز معلم عاشق دختر چاروادار شده بود و چه
رسواییها که از این عشق داستان نشده بود. مارجان چشمش را گشاد کرده بود که پیش دخترها نباید این چیزها
را تعریف کرد اما رضا همه چیز را برایم تعریف کرده بود...
از صبح فکریام چرا خاله
را بغل نکردم و نخواستم برایم ترانه بخواند؟ چرا از مارجان نپرسیدم عینکش را کجا
گذاشته که ما هر چه گشتیم هیچ وقت پیدایش نکردیم؟
از صبح گرگها در دلم زوزه میکشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر