گفت حواست هست که با من سر دعوا داری چند وقته؟ حواسم نبود.
تابستان از پس همه شلوغیها و بیخوابیها و ورمهای صبحگاهی مثل همه تابستانها
مرا دیو دو سر دو شاخ آدمهای مهربان زندگیم کرده است. آخرین جنگ هم دیشب با گریه
و التماس تمام شد.
حالا هیاهوها تمام شده است. من و خانه و آدمهای مهربان زندگیام
باقی ماندهایم.به سین گفتم حواسم نیست. نه اینکه حواسم نباشد. حواسم هست که او
آدم امن زندگی من است و من تنها با آدم های امن زندگیم میتوانم تلخ باشم و تنها این آدمها
را تا مرز شکایت میبرم. صدایش از آن سو آرام ادامه میداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر