از کلاس زبان برگشتم.
دستم را بستم، ماشین را از پارکینگ درآوردم، میم سوار شد و با هم رفتیم برای
مهمانی خرید کنیم و توی راه درباره شام و کمکهای شین و درست جا نیافتن دنده یک
حرف بزنیم. این تمام تصویر سی و دو سالگی زیبا و سختم بود که دیروز تمام شد میان
نوازشها و صداهای مهربان. همهی ناممکنها و ترسهایی که با آنها مواجه شدم، زنان
نازنینی که همراهیم کردند و تلخهایی که قورتشان دادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر