چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۶

تمام روز در آینه نگریستم...

از کلاس زبان برگشتم. دستم را بستم، ماشین را از پارکینگ درآوردم، میم سوار شد و با هم رفتیم برای مهمانی خرید کنیم و توی راه درباره شام و کمک‌های شین و درست جا نیافتن دنده یک حرف بزنیم. این تمام تصویر سی و دو سالگی زیبا و سختم بود که دیروز تمام شد میان نوازش‌ها و صداهای مهربان. همه‌ی ناممکن‌ها و ترس‌هایی که با آنها مواجه شدم، زنان نازنینی که همراهیم کردند و تلخ‌هایی که قورتشان دادم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر