جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۶

چهره آبی ات

بازیِ جدیدی یاد گرفتم. از روی تخت صبح‌ها دست‌هایم را دراز می‌کنم و توی آینه رو به رو دست‌هایم و تنها دست‌هایم را می‌بینم که حرکت می‌کنند. گاهی اوقات میم دست‌هایش را شریک دست‌هایم می‌کند و توی آینه دست‌هایمان نقش بازی می‌کنند. هیچ چیز در این دو سال به اندازه این شراکت زندگی‌ام را تغییر نداده است. عشق جایی ایستاده که گاهی اجازه نفس کشیدن به آدم نمی‌دهد و گاهی بهانه نفس کشیدن می‌شود. تنم جوری با این شرایط عجین شده که حتی زمانی که نمی‌توانم نفس بکشم هم توان گذشتن ندارم. همانجا ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم. عجیب نیست سال‌های متمادی این همه کلمه زاده شد برای همین جایی که ایستاده‌ایم. همینجا که دستهایمان را از دور و توی آینه ببینیم و فکر کنیم بازیست اما نیست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر