پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

من به دستهای تو قول می‌دهم...

مچ دست‌های خاله لاغر بود. مارجان می‌گفت «از اقبال منه.» از اقبال او بود یا نه مچ دست‌های دخترش لاغر بودند. دخترهای مامان و خاله هم ادامه بد اقبالی مارجان بودند اما مامان مثل مارجان دست‌های قوی دارد.
 خاله مرد. یک شبی که مامان پیشش نبود. مامان صاحب مجلس بود. چشمهایش باز نمی‌شد از بس گریه کرده بود. با دخترها نشسته بود سر مجلس. هر زنی می‌آمد مامان را بغل می‌کرد و زار می‌زد. مامان همیشه صاحب مجالس خاله بود، از عزا تا عروسی. ازبس که به قول مارجان خاله بی‌دست و پا بود و بیچاره. مامان می‌توانست یک جماعت را مدیریت کند اما خاله جوری زیر فشار زایمان زیاد، بی‌پولی و بیوه‌گی له شده بود که تنها یک گوشه می‌نشست و مدیریت مارجان و مامان را نظارت می‌کرد. همه این سال‌های آخرش هم همین بود. گوشه‌ی خانه دخترخاله‌ها نشسته بود، همه را می‌دید و هیچ نمی‌گفت. گاهی اشک می‌ریخت و مامان با گوشه روسری‌اش اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
جنازه خاله را مامان شست. دخترخاله‌ها کنار جنازه نشسته بودند. ما دخترهای بداقبال مامان که مچ دست‌های قوی مارجان را به ارث نبردیم از زن‌های عزادار پذیرایی می‌کردیم. خاله را کنار همان درخت بزرگ دفن کردیم که زن دیگر فامیل خوابیده بود. در راه قبرستان مامان اشکهایش تمام شده بود. به خانه که برگشتیم چند دقیقه روی پله‌ها نشست و دست‌هایش را نوازش کرد. دست‌های نازنینش که تنها خواهر را شسته و گذاشته بود در اتاق تاریک و برگشته بود.

ما همه دخترهای بداقبال فامیلیم که از زنان نسل اول فقط دست‌های زنانه قوی او مانده است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر