پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

شرح حال 5

به میم گفتم من آدم سختی هستم. میم گفت هیچ چیز آنقدر سخت و سفت نیست که نشود تغییرش داد. فکر کردم چقدر به این سختی و سفتی افتخار کردم بارها. به اینکه روی حرفم ایستاده‌ام که فلانی را نمی‌بینم دیگر، به بهمانی هم دیگر فکر نمی‌کنم. اما حالا می‌بینم ارزشش را نداشت. این همه سفت و سخت ایستادن روی ندیدن و ترک کردن کسی؛ جوری که دیدن یکباره‌اش مضطربم کند، چه چیزی را در من حل کرد یا چقدر راحت‌ترم کرد؟
همه آن روز توی خیابان‌های آلوده و میان آرشیوهای فیلم پیرمرد، به همین‌ها فکر کردم. قبلش عصبانی بودم بعد فکر کردم چه کاری باید بکنم؟ حالا که نمی‌توانم عضو بدنم را بشکنم و بندازم دور؛ چقدر باید از خودم بگذرم برای اینکه هیچ چیز تکان نخورد؟ بله مرز حذف کردن‌ها به گوشه دلم رسیده بود.
همان شب نون از درد دندانش پناه آورده بود به خانه من. وقتی آرام خوابید، بلند شدم و نگاهش کردم. فکرکردم هیچ چیز ارزشش را نداشت که حالا اینجا نباشد یا من در جایی نباشم که گزینه او باشم. برگشتم به تخت جیرجیرکنان اتاق خواب و به میم نوشتم می‌دانی تو تنها آدمی هستی که اینطور در مقابل رفتن من مقاومت کرد؟ می دانی که من حالا در خودم توان ترک کردن آدم‌ها را نمی‌بینم؟ می‌دانی که عشقت مرا رام و نرم کرده است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر