از همان شب که مدرس
را با بغض میرفتیم و میم همه راههای مسخرهبازی را امتحان کرد تا من اشکهایم
بند بیاید تا همین حالا که شبیه فیل بدون خرطومم؛ زندگی را جمعآوری نکردم. شبها
صدای پیرزنها با استرس نوشته نشدنشان به هم میپیچد و نمیگذارد بخوابم و بعدش
خوابهای عجیب با خاطرهی زنها برایم تکرار میشود. به میم باید بگویم الدوز قهرمان
کودکیم بود. یک شب هم خوابش را دیدم. من و صمد و الدوز هر سه داشتیم در یک خیابانی
که فیل داشت، راه میرفتیم. من کودک بودم اما میدانستم همه چیز فیک است. پوست فیلها
کلفت بود و چروکهای عمیقش را هیچ مرهمی چاره نبود انگار. صمد دست الدوز را گرفته
بود و من داشتم برایشان قصه عذرا خانم را میگفتم که دختر کوچکش توی حوض خانه خفه
شده بود و در خانهشان فیل نداشتند که با خرطومش اب حوض را خالی کند. الدوز گفت
فیلها 500 سال و یک تابستان زنده میمانند. بعدش نفهمیدم چطور دیگر کودک نبودم.
صبحها با صدای استرس
بیدار میشوم. هر صبح قبل از کامل باز شدن چشم، چیزی را توی موبایل عاریتی سرچ میکنم.
فیلها چند سال عمر میکنند؟ پوست فیلها چطور است؟ فیلها... حتی هر سه را سرچ
کردم: صمد، الدوز، فیل.
کاش این تابستان تمام
شود و فیل باز هم زنده بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر