چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

حال همه ما خوب است

از دالان‌های سرد و تاریک بسیاری گذشتم. جاهایی که حتی یادآوری‌شان، تنم را به درد می‌آورد. دالانهای سرد و تاریکی که برای گذشتن از آنها نور مصنوعی به همراه داشتم همیشه. قبل از سی سالگی سعی کردم از آن دالان‌ها خداحافظی کنم. راهی بیابم که کمتر مواجه ای با درد داشته باشد، آدم‌ها را بیشتر دوست داشته باشم و بیشتر پرهیز کنم ازشان. در سی سالگی درد همان راه رهایی را درنوردید و من باز به آن دالانها برگشتم. به میم می‌گویم خوشبختی چیزی است که من بعد از آن همه تلخی هنوز توان مقابله دارم. دردها برگشته باشند، همه راه‌های رفته را دور برگردان بزنم باز هم راهی هست که نرفته‌ام. این ودیعه‌ای است که از مامان ارث برده‌ام. چیزی که مرا از دالان‌های سرد و تاریک می‌ترساند اما به ادامه دادن امیدوار می‌کند.
بله دردها برگشته‌اند؛ زن می‌گوید شاید توانستیم کنترلش کنیم. غم‌انگیز است که صبح‌ها سنگین و خشکم و دردها توی دست‌های نازنینم بیکار نیستند. تا یک ماه دیگر باید تلاش کنم عقب برانمشان. اگر نشود بعدش را از برم که چه می شود اما سعی می‌کنم صبحی را تخیل کنم که من خسته، از دالان سرد و تاریک دیگری گذشته‌ام.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر