توی دلم حفره
دارم. پر نمیشود. احساس حماقت میکنم. حفره هر روز بزرگتر و بزرگتر میشود. هر
روز توی جاده با خودم میگویم تمامش میکنی؛ بالاخره با حفره یک کاری میکنی. اما
نمیکنم. حفره دارد تمام تنم را میگیرد. هر روز خروارها میوه و غذا میخورم اما توی
حفره پر نمیشود. خالیام. تمام روز خالی بیانتهایی هستم که خودش را میبلعد؛
تمام شب خالی تنهایی هستم که با کلنگ افتاده به حفره و بزرگ و بزرگترش میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر