چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۴

من؟ خالی از ...

توی دلم حفره دارم. پر نمی‌شود. احساس حماقت می‌کنم. حفره هر روز بزرگتر و بزرگتر می‌شود. هر روز توی جاده با خودم می‌گویم تمامش می‌کنی؛ بالاخره با حفره یک کاری می‌کنی. اما نمی‎کنم. حفره دارد تمام تنم را می‎گیرد. هر روز خروارها میوه و غذا می‌خورم اما توی حفره پر نمی‌شود. خالی‌ام. تمام روز خالی بی‌انتهایی هستم که خودش را می‌بلعد؛ تمام شب خالی تنهایی هستم که با کلنگ افتاده به حفره و بزرگ و بزرگترش می‌کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر