ته حرفها
را قورت دادهام؛ ته نامهها را هم. بهار آمده و غمها آمادگی خود را برای نقطهچین
شدن اعلام کرده بودند اما آنها را هم قورت دادهام. غمباد دارم. سر قبر مارجان بعد
از هشت سال ایستادم و هق هق زدم. مامان گفت
گریه کن مادر؛ گریه کن سبک شی؛ من سبک
نشدم. عوضش حالا کیلو کیلو غم را توی دلم جا به جا میکنم از فصلی به فصل دیگر غمها را توی سبد میریزم
و بعد جایی از دلم روی هم میچینم تمیز و مرتب. مارجان عاشق پارچه گلدار قرمز بود.
من اول هر فصل روی طبق غمها پارچه گلدار قرمز میاندازم که نبینمش اما هست. هر چند
وقت طوفانی، گردبادی پارچه گلدار را تکان میدهد.
مامان
نشست کنار قبر مارجان. جوری نگاهش میکرد که انگار مادرش رو به رویش نشسته و دارد
دل به دلش می دهد. تهاش خم شد روی قبر و صورتش را چسباند به اسم مریم و چیزهایی
گفت که من نشنیدم. پاهایم سست شده بود. نشستم رو به رویش و فکر کردم چقدر شبیه
مارجان شدهام. او هم غمها را چیده بود روی هم توی دلش که با هر بادی غمباد میشد.
او هم عادت داشت ته حرفهایش را قورت بدهد.
بهار آمده
و من میروم بازار پارچهفروشها پارچه گلدار قرمز بخرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر