جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

فتادم به راهی که...



نشسته بودم کنار دکه های چای جلوی دانشگاه شریف. در راه خانه مریم بودم. راه بسته شده بود و مجبور شدم باقی راه را پیاده بروم. صدای بلندگوها با صدای بوق ماشین و گریه بچه و نم نم باران به هم پیچیده بود. از من پرسیده بود خوبم و من جواب داده بودم «فتادم به راهی که پایان ندارد...» اما آن وقت که این را می نوشتم چیز دیگری را زمزمه می کردم. مطمئنم یک قسمت از روضه  جناب حر بود. همان که مادربزرگم به عنوان لالایی می خواند. مادربزرگم روضه خوان امام حسین بود. بهترین روضه مادربزرگم، روضه جناب حر بود. وقتی می خواست قسم بخورد یا نذر کند، با بغض شکسته ای می گفت: «به اون لحظه ای که دل حر لرزید و به شک افتاد.» همین قدر شاعرانه. صدایش توی سرم داشت یک قسمت حماسه را می خواند که تردیدهای حر تمام شده است و او انتخاب کرده است. همیشه وقتی می افتم به این حال «فتادم به راهی که پایان ندارد» مادربزرگم با صلابت روضه جناب حر را در سرم می خواند. آن شب هم کنار دکه های چای و باران و صدای بلندگوها که پایم شل شده بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم، داشت همین کار را می کرد. دلم می خواست تردیدهایم تمام شود و راه را تمام کنم.
مهم است به چه چیزی اعتقاد نداری وقتی ناخودآگاهت دارد کار خودش را می کند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر