یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۱

حاج آقا

حاج آقا گنده لات فامیل بود. اینکه فعل بود را به کار می برم چیزی از ارزشهای پدربزرگم کم نمی کند تنها تاثیر کهولت سن است که می تواند فعل را برای پدربزرگم از است به بود تبدیل کند. یکدنده بوده و همیشه زورش چربیده بر روزگار جز وقتی که با مرگ مواجه شده. حاج آقا خیاط بود. در جوانی و جهالت راهزن بوده بعدتر چرخ خیاطی استادش را گرفته به دوش و روستا به روستا گشته و لباس برای مردم دوخته بود. عمه زهرا که مرد چیزهای زیادی را کنار گذاشت. مامان گفته بود این را. عمه زهرا جوان مرد. هنوز وقتی از او می گوید صدایش حسرت دارد و اشک حلقه می زند دور چشمهایش. سالهاست مادربزرگ مرده و تنهایی برایش شده سکته قلبی و این چیزهایی که سعی می کرد به روی خودش نیاورد. یک شب که سکته مغزی کرد ماجرا جدی شد. اول حافظه کوتاه مدتش جا به جا شد، بعد سوی چشمانش کمتر، بعدتر گوشهایش هم کم شنید.
حالا حاج آقا کم می شنود و یک وقتهایی یاد حاج غلامعلی می افتد که بدهکارش بوده یا مشهدی محمد که بد کرده بوده به او زنش یا ... و  فکر می کند کاش جور دیگری زندگی می کرد و آن روزها را خدا ببرد و دیگر نیاورد و ...
از نسل قبل از مادر و پدرم همین یک دانه مانده برایم. چیزهایی هست که از او به ارث برده ام. چیزهایی که باعث می شود فکر کنم چه پیری غم انگیزی خواهم داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر