سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

آموخت بی قراری...



بله؛ یک وقتهایی طاقتم از این مقنعه سر می رود و لبه هایش را می برم تا پشت گوشهایم و می گذارم همانطور تکیه داده باشند به گوشها و با تنگ شدنش، گردی صورتم را  گردتر کنند. کاری که طراح مقنعه با ما کرد، طراح مانتو نکرد. هر روز وقتی می رسم دفتر شالم را با اکراه در می آورم و مقنعه را کج و کوله سرم می کنم. گفتند اجباری است. یک روز مردی آمد بازرسی و گفت که باید همه مقنعه سر کنیم. موهایم بی تابی می کنند زیر مقنعه خیلی بیشتر از وقتهایی که زیر شال و روسری پنهانشان می کنم. مامان می گفت موها مار می شود و می پیچد دور گردنم و همانطور نیشم می زنند آن دنیا. باورتان بشود یا نه همه کودکی ام غصه می خوردم که موهایم پرپشت است و آن دنیا با این همه مار چطور زندگی کنم. موهایم کم نشده اند این همه سال. حتا وقتهایی که داروهای بدتری خوردم. مارها زیر مقنعه بی تابند. ادمها به مارهای سفیدی که از زیر مقنعه ام بیرون افتاده بودند زیاد خیره می شدند؛ دیشب بهار گفت چرا موهایت را کوتاه کردی؟ مارهای سفید زیر مقنعه سیاه دلم را زده بود؛ و این همه نگاه های عتاب آلود. اصلن مار سفید هست در دنیا؟ من هزارها دانه مار سفید را هر روز با خود در این خیابانها حمل کرده ام. می دانید جرم حمل این همه مار چه است؟ نسرین برایش 50 هزار تومان جریمه شد.
بله؛ موهایم را تراشیدم. سیاه های کوتاه حالا زیر مقنعه بی تابترند. کسی می داند طراح مقنعه که بوده است؟ من هرگز نمی بخشمش. نه او را و نه همه آن عوضی هایی که این همه سال مجبورم کرده اند موهایم بی تاب بمانند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر