جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

راه ناهموار...


بعد فکر می کنم این همه غر را اینجا بنویسم که چه بشود. اصلن این حال هیچ طوری ثبت کردن دارد. به  مریم می گویم چرا باید در این گه دونی زندگی کنیم؟ می گوید سر شهرکشان زن را گذاشته اند که چادر سر زنهای دیگر اجباری باشد و هی تاکید می کند با آژانس که بیایی فقط چپ چپ نگاهت می کند. آنجا خانه خواهرم است. تنها جای امن این شهر برای من بعد از خانه ام. شین گفته ناظر سازمان میاید توی شرکت و همه چیز را وارسی می کند. حتمن حجاب ما را هم. هیچ جای این شهر امن نیست. هیچ طوری نیستم. هیچ طور خاصی. بگویم عصبانیم. نه حتا عصبانی هم نیستم. این هیچ طوری نبودن آزارم می دهد. اینکه برسم به خروارها ادم و ندانم بگویم خوبم یا نه. حالا آن روز توی بزرگراه یادگار که حرف خوب بودن تو بود و هی گفتن اینکه خوب نیستی. هیچ کداممان خوب نیستیم. خوبی نسبی است. نون می گوید جسارت خودکشی ندارد. نون به کرات نسبیت خوبی را فهمیده. می خواهد برود از اینجا و می گوید این رفتن را بگذارید به جای خودکشی نکرده ام. از خانه اش که بیرون می آیم غروب ابری جمعه است. دلم خنگ شده است. دلم خنگ فراموش کار بزرگی شده است. دلم حتا هیچ چیز خوبی را به یاد نمی آورد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر