یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱


1.
قرارمان مترو انقلاب است. تهران دیوانه باران پاییزی است. حوالی مترو، ون گشت ارشاد را می بینم که در حال راه افتادن یکی را به زور سوار می کند. سین را بارها گرفته اند. بی آنکه حواسم باشد کجا قرار گذاشته ایم زنگ می زنم که ببینم کجاست. جواب نمی دهد. توی ذهنم تصویرهایی می آید از اینکه داخل ون نشسته و نمی تواند جواب تلفنم را بدهد. ده ثانیه بعد پشت تلفن می گوید که داخل مترو قرار گذاشته بودیم؛ اما من هنوز همانجا ایستاده ام.
2.
فکر کردم اگر دیرتر بروم حتمن کسی در اتاقک ارشاد نشسته نیست. بی آنکه نگاه کنم سرم را می اندازم پایین و راهم را می کشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته صدایم می کند. می گوید اینطور نمی توانم بروم داخل. بحث کردن بی فایده است. می پرسد کدام بلوک؟ می گویم 9 الف. یک چیزی در دفترچه اش می نویسد. گفته ام کارشان زشت و حقیر است. عصبانی می ایم بیرون. پشتم می آید و می گوید همین یک بار بروم اما برای بارهای بعدی باید اینجور و آنجور. از کنار اتاقک ارشاد که رد می شوم فکر می کنم روزی که آن زندان لعنتی که نسرین  دوازده روز است در  آن اعتصاب غذاکرده و به خاطر بی حجابی 50 تومان جریمه شده، موزه شود؛ این اتاقک چه کاربری پیدا می کند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر