یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

دل این شهر برایت تنگ می شود...



 همیشه که نباید دوستت از این مملکت برود که دلتنگ شوی؛ همین شهر، همین شهر که روزهای بیشمار آدمها را بدرقه کردی که برگردند که بروند شهری دیگر، مملکتی دیگر حتا. دلتنگی دارد. از این شهر بی باران بروی به شهر بی باران دیگر. جایش تیر می کشد. جای رفتن کسی که یک جای این شهر خانه اش بوده. یک وقتهایی می توانستی روی دیوار آن خانه تکیه بدهی. اصلن بنشینی کف زمین و رویاهایت را راحت ببافی یا نه راحت ناله کنی یا... حتا جای بودن صدایی که فاصله بین شنیدن و دیدنش اندک بوده هم تیر می کشد.
یکی پشت تلفن می گوید تصمیم گرفته برود. تصمیم شخصی خودش بوده. سکوت می کنم. رفته ای. از این شهر رفته ای و دیگر هیچ جای این شهر نیستی! غمگینم. از شبی که می دانم دیگر نیستی غمگینترم. باید یک جایی این را بلند بنویسم:
انصاف نیست تصمیم برای رفتن یک تصمیم شخصی باشد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر