چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

که غربت به خانه ام سرک کشید...



یک پارچه سفید هست با دو راه آبی. ارثیه مادربزرگم. مادربزرگم خودش آن را بافته. مادربزرگم پارچه می بافت. یک دستگاه چوبی داشت که با آن می بافت. به مریم یک پارچه راه راه نارنجی رسیده. به خواهرهای دیگرم چیزهای دیگری. می نشست روی ایوانش و دستگاه را چرخ می داد. چشمهایش حتمن آن وقتها خوب می دید که روی طرح ها اشتباهی ندارد. مادربزرگم می توانست پارچه ببافد هر وقت که دلش می گرفت. می رفت پشت آن چرخک می نشست و پارچه می بافت. یک بار گفته بود سر مرگ پسر 2 ساله اش چند متر پارچه بافت.هی نشست و غم هایش را بافت و طرح و رنگ داد.
مامان با کاموا لباس می بافت. هر چیز که فکرش را بکنید. یک زمانی بود با دو میله هی می بافت می بافت. ساکت می نشست نایلون کامواها را می آورد و می بافت. مامان غم هایش را با دو میله و یک کاموا می بافت و شکل می داد.
شکل غم های من هم تغییر می کند؛ غم هایم قلمبه می شوند توی گلویم، چشمها و حتا دستها، زانوها ومفاصل کمرم! غم های من درد می شوند و زندگی را بر من حرام می کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر