چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود...


فکر کردم بروم بغلش کنم و برگردم. دیشب به شادی گفتم ادم نباید پشت مسافر اشک بریزد. پشت مسافر باید اب ریخت. باید باور کرد که بر می گردد. به روی خودم نمی اورم که اشکهایم دور چشمهایم منتظرند. ندیدمش. آن جور که باید می دیدمش. حالا اشک هایم را با چای قورت می دهم.

میم می رود. در این شهریور لعنتی میم های زیادی می روند. می دانم یک روز بغض این همه اصرار به نرفتنم آن فرودگاه امام را با خود ببرد.

۱ نظر:

  1. خیلی وقت بود نیامده بودم اینجا. هنوز خیلی قشنگ می نویسی

    پاسخحذف