شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

آلزایمر1

خاله ام تینار بود. در گویش مادری ام تینار همان تنهاست. آنقدر همه این را گوشزد می کردند که من تا مدتها فکر می کردم تینار واژه ای است در توصیف شرایط خاص خاله ام. تنها خواهر مادرم، سالها از او بزرگتر و همیشه خدا تینار بود. شوهرش از سرطان ریه مرده بود. خون بالا آورده بود یکبار. بعد بردنش دکتر و یک ماه بعد مرد. خاله ام از سرفه می ترسید. تا صدای سرفه هر کداممان را می شنید مردمک چشمانش گشاد می شد و به مادرم توصیه اکید می کرد که ببردمان دکتر. خاله ام بدزا بود. این را مادربزرگم می گفت. سر هر زایمانش نذر می کرد که زنده بماند. بعد همین یک دانه خاله ام که خیلی زود سرپرست خانوار شده بود تنها 8 فرزندش را بزرگ کرده بود. دخترخاله هایم زود شوهر کردند؛ پسرهایش هم. همیشه استرس داشت، از اینکه پولش تا آخر ماه نکشد، از اینکه خانه کناریشان را مرد تنهایی اجاره کرده است، از تیک و تاک بقال محل هم استرس می گرفت. نباید پشتش حرف می بود. بیوه محترمی بود که 8 فرزندش را با عرق جبین بزرگ کرده بود. هیچ جا دوام نمی آورد. هر وقت می آمد، زود می رفت. همه اذیتش می کردند و می گفتند بچه هایش روی اجاق مانده اند.
خاله ی تینارم سالهاست آلزایمر گرفته. اول یادش می رفت کلید خانه را، راه خانه را. بعدتر منتظر همسرش می ماند تا دیروقت و نگران نیامدنش می شد. بعدتر آدمها را فراموش کرد. دخترعمه و دختر دایی ها را، پسرخاله و پسر دایی ها را. فرزندانش را هم. آخرین آدمی که فراموشش شد مادرم بود. تنها خواهرش. کم کم همه چیز را فراموش کرد. همه قصه هایش را، همه غصه هایش را. دخترانش روز مادر هر سال می آیند پیش مادرم. مادرشان آنها را نمی شناسد. بعد گریه می کنند، آی گریه می کنند. مادرم  بعد از رفتنشان می نشیند از تهِ ته زندگی اش همه خاطرات مشترکش با خاله را در می آورد و روضه اش را می خواند و گریه می کند. از مادرم بپرسید آلزایمر بیماری است که آدمهای تنها دچارش می شوند.

۲ نظر:

  1. شاید آلزایمر چیز بدی نباشه دست کم برای خود شخص ...

    خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
    ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن
    عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن
    پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
    رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
    در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن

    پاسخحذف
  2. خیلی زیبا و غمناک بود. ممنون.

    پاسخحذف