دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

که میلادت...

کنار خیابان می ایستم که آگهی ها را نصب کنم. چسب ها به هم می چسبند. همه چیز به هم می چسبند. این خیابان دور برگردان ندارد. زندگی من پر از دور برگردان است. بعضی ها دور زدن ممنوع دارند. یکسری افسر هم روی بعضی دوربرگردان ها وجود دارند. خسته ام می کنند. روزهای زیادی برگشتم تا از اول شروع کنم. حالا این اول یکجایی وسط ماجرا بود. تنم خسته است و حوصله ندارد. تنم به اندازه 50 سال خسته است و درد می کند. تنم به اندازه یک بارکش 50 ساله خاطره دارد. لحظه های درخشانی وجود داشت. باران جاده سیاهکل یا باد شرجی اتوبوس خرمشهر-اهواز یا تاب دادن پاها روی پل 300 ساله. یا نوشتن، خوانده شدن. یا ادمهای جدید. اینها کفایت می کند.
یک باران دیگر که ببارد همه این آگهی ها را با خود می برد. یک آگهی هم هست که رویش نوشته «حالا دارد 27 سالگی می رسد.» همین فردا. این را هم باران می برد. اینطور بهتر است؛ وقتی هنوز سالهای زیادی مانده که باید زندگی کنم..

۲ نظر: