یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۱

من برای زنده بودن جستجوی تازه می خواهم...

راه رفتنش فرق می کرد با من. سرش را بالا می گرفت. سینه اش را می داد جلو. به قول مادرم به هیچ کس بدهکار نبود. سرش راحت چرخ می خورد. در خیابان به چهره ها خیره می شد. وقتی با هم در خیابان راه می رفتیم معلوم بود. معلوم بود من به این خیابان، به این زمین بدهکارم. یک جور راه برو که برجستگی های تنت معلوم نباشد. سرت را پایین بنداز! وقتی مردی را می بینی به روی خودت نیار. به مردهای اطراف نگاه نکن. بلند نخند. انواع داستان های اموزنده ای برای اثبات حقایق این گزاره ها.
اولین قدم همین بود. یک جور راه بروم که ببینند مرا.یک جور بخندم که بفهمند هستم. یک جور ... سالهاست این کار را می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر