سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

شهر، این شهر نازنین



حافظه مکانی ام نابود است. دوست داشتم اینجا همینجا که هیچ ربطی ندارد به هیچ جا، چشمهایم را ببندم و یادم بیاید مغازه اکبر مشتی کجای محله خانه مادری ام بوده اما نمی توانم. 18 سال تمام در آن محله زندگی می کردم. 18 سال آن شهر تنها جایی بود که خیابان هایش را از بر بودم. اما انگار مغازه اکبر مشتی گم شده. درست است که خود اکبر مشتی سالهاست  که دیگر اکبر مشتی نیست اما 18 سال که بود.
 یک ریل قطار بود که دور شهر را می گشت و می آمد سر محله ما ارام می گرفت. قطارهای مسافربری شب می آمدند. قطارهای سیاه که نفت و گازوئیل و این جور چیزها را برای کارخانه نساجی می آورد روزها می آمد بعد من فکر می کردم این قطارها چرا اینقدر باید سیاه باشند. یک جایی با علی قطاری قرار می گذاشتیم. یادم نمی آید کجا. کجای آن شهر بود. پونه گفت تو که قدیمی این شهر نبودی نمی دونی ... محله کجاست. یک آن فکر کردم من آن شهر را از یاد بردم. آن خیابان سروهای بلند با دودکشهای حصار شده. جز خانه مادرم جایی دیگر از آن شهر را نمی توانم تصور کنم.
یک وقتهایی خواب می بینم. خواب آن درخت چنار حیاط پشتی. خواب ایستگاه راه آهن که از راه دور آمده ام. اما خیابان ها را نه.
*********
سر نواب ایستاده بودیم. دود بود همه جا. مرد آب معدنی داشت. وقتی می خواستم بدوم دستم را گرفتم به پیراهنش. تند می دوید. باید تند می دویدم. باید فرار می کردم. آن روزها، ان خیابان های دوست داشتنی. آن آشتی شیرین با خیابان. راحت می توانم تصور کنم لحظه به لحظه خیابانهای تهران 88 را. چه روزهای شاد قبل از 22، چه 22 تا 30، چه... 18 سال برای به خاطر سپردن یک خیابان کافی نبود اما یک سال کفایت می کرد.
می دانید خیلی وقتها با خودم می گویم این شهر چیزهای زیادی کم دارد. چیزهای خیلی زیادی که می توانی به خاطر نداشتنشان بروی جایی دیگر. اما چیزهایی هست که نمی شود... مثل همان پیاده روی خیابان آزادی، یاخیابان کریمخان یا بلوار کشاورز یا... چیزهایی در این شهر هست که خاطره اش هنوز برایت زنده است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر