انگشتهای مامان تاول زده بود و هر کاری میکرد از پشت تلفن نمیتوانست صدای
روشنش را بیخش نگه دارد. مامان هر روز پیرتر و بیمارتر و همراهتر و شیرینتر میشود.
نه فقط برای من برای همه ما. برای همه دوستان من که او را ندیده، میشناسند، برای دخترهای
کلاسم که مدام از او و کارهایش میشنوند. هر بار فکر میکنم کاش ذرهای از این همه
صبر و سرخوشی و زنده دلی را از مامان به ارث میبردم. زنی که تمام مسیرهای کوتاه و
بلند را در ماشین برایم میخواند و به من شهامت میداد تا از جادههای لغزنده سیل زده
نترسم. زنی که از وقتی به یاد دارم داشت با حوصله و علاقه قصههای بیمزه من را گوش
میداد و با همه سازهای ناکوک زندگی من سعی کرد برقصد و بخواند.
امسال دلم نمیخواست برگردم. دلم میخواست همانجا کنار آغوش مامان و آقاجان
تا ابد بمانم. دلم میخواست جزئیات زیبای هردوتایشان را هزاران بار به خاطر بسپارم.
دلم میخواست در خانه گرم آنها پناه بگیرم و سردی خانهام را فراموش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر