پشت هم پژوهای سیاه
راه نمیدادند به جاده ابراهیمآباد بپیچیم. همه مردهای سیاهپوش بودند. از
میم پرسیدم مادر شهید کدام ماشین است به نظرت؟ یا خواهرها و زنش؟ ابراهیمآباد سبز شده
بود پر از مزرعههای سبز جو و یونجه و بوی خوب بوتههای خیار. پسرها خجالتی
شده بودند و دخترها پشت قطار پسرها راه نمیرفتند. اسم بچهها را یادمان رفته بود و من نام زنها
را هم فراموش کرده بودم. آقای ب رفته بود
تشیع شهید و کلیدها را با خود برد. بیرون از مسجد ما و زنها و بچهها به این
نتیجه رسیدیم که آقای ب و هیات آمنا دلشان نمیخواهد ما اینجا عددها و حروفها را یاد
بگیریم. زهرا خانم شروع کرد به گریه کردن. میم گفت باید شوهرها و پدرها را بسیج
کنیم تا مذاکره کنند. زنها کارگر زمین و گل خانهها دیرتر آمدند و دلشان نمیآمد دوباره
برگردند. امیر محمد گفت مادر و پدر شهید افغانستان بودند جنازه را از سوریه آوردند
یک ماه ماند در سردخانه تا مادر و پدر را پیدا کنند و بیاورند سر جنازه پسرشان. زهرا
خانم گفت اینجا هم سه تا شهید داد پارسال و بعدش یک عابربانک و سطل آشغالهای بزرگ
گذاشتند که هفتهای دوبار آشغالها را میبرند و خانوادهشان رفتند شهر شدند ایرانی. با بچهها عمو زنجیرباف میخوانیم و گرگ میشویم. نازنین دستهگلش را بین ما
تقسیم میکند و میم میرود زمینهای اطراف را اسم بگذارد با بچهها. با زنها عددها را تمرین میکنیم روی بلوکهای ساختمان
نیمهکاره و از فصل بهار و سختی کار کشاورزی میگوییم.
در راه بازگشت به میم میگویم فکر کن این بچهها همیشه من و
تو را با هم به خاطر دارند حتی اگر ما دیگر با هم نباشیم، اینجا در خاطرهی این بچهها میمانیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر