جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۷

ابراهیم آباد


پشت هم پژوهای سیاه راه نمیدادند به جاده ابراهیمآباد بپیچیم. همه مردهای سیاهپوش بودند. از میم پرسیدم مادر شهید کدام ماشین است به نظرت؟ یا خواهرها و زنش؟ ابراهیمآباد سبز شده بود پر از مزرعههای سبز جو و یونجه و بوی خوب بوته‌های خیار. پسرها خجالتی شده بودند و دخترها پشت قطار پسرها راه نمیرفتند. اسم بچهها را یادمان رفته بود و من نام زنها را هم فراموش کرده بودم.  آقای ب رفته بود تشیع شهید و کلیدها را با خود برد. بیرون از مسجد ما و زنها و بچهها به این نتیجه رسیدیم که آقای ب و هیات آمنا دلشان نمی‎خواهد ما اینجا عددها و حروفها را یاد بگیریم. زهرا خانم شروع کرد به گریه کردن. میم گفت باید شوهرها و پدرها را بسیج کنیم تا مذاکره کنند. زنها کارگر زمین و گل خانهها دیرتر آمدند و دلشان نمی‎آمد دوباره برگردند. امیر محمد گفت مادر و پدر شهید افغانستان بودند جنازه را از سوریه آوردند یک ماه ماند در سردخانه تا مادر و پدر را پیدا کنند و بیاورند سر جنازه پسرشان. زهرا خانم گفت اینجا هم سه تا شهید داد پارسال و بعدش یک عابربانک و سطل آشغالهای بزرگ گذاشتند که هفتهای دوبار آشغالها را میبرند و خانوادهشان رفتند شهر شدند ایرانی. با بچهها عمو زنجیرباف میخوانیم و گرگ میشویم. نازنین دستهگلش را بین ما تقسیم میکند و میم میرود زمینهای اطراف را اسم بگذارد با بچهها. با زنها عددها را تمرین میکنیم روی بلوکهای ساختمان نیمهکاره و از فصل بهار و سختی کار کشاورزی می‎گوییم.

 در راه بازگشت به میم میگویم فکر کن این بچهها همیشه من و تو را با هم به خاطر دارند حتی اگر ما دیگر با هم نباشیم، اینجا در خاطرهی این بچهها میمانیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر