دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

شرح حال 7

چشمهایم را می‌بندم پشت پلکم سنگین از اشک می‌شود. پیرمرد رو به رویم در مانیتور دارد از سوسن می‌گوید و سیگار می‌کشد؛ سیگار پشت سیگار. پیرمرد شبیه هیچ کدام از آدم‌های قبلی نیست. نه شبیه آن دختران دشت اسفند سال پیش که حالا یا ترکیه‌اند یا آلمان و یا شنگال و نه شبیه زن‌های فیلم نوا.
هیاهو هنوز تمام نشده است. تاریخم را پاک کرده‌ام از صفحه‌های شخصیم و هی پشت پلک‌هایم از اشک سنگین‌تر شد. ترس و خستگی در من نشست کرده است. در همه جای تنم نشانه‌هایش هست و آنقدر حجمشان زیاد شده که فکر می‌کنم سنگین‌تر هم شده‌ام.

روزهای سخت را از سر گذراندم و نوازش‌های این همه دست نازنین هم هنوز مرهم نشده است روی این روزها و این اسفند نازنین آن ور رهایی‌بخشش را هنوز به من نشان نداده است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر