مامان زنگ نزده بود
بگوید همسایهها دارند دیوار آقا ولی را خراب میکنند به خاطر معتادی که رفته توی
خانه خالیاش، همینطور بیحرف پیش و پس زندگی میکند. زنگ نزده بود بگوید شوهر
خانم رحیمی رفته و اتراق کرده خانه زن دومش و او را رها کرده؛ حتی نگفت آقای
رئیسی، همان مرد ترسناک خانه هیولایی کودکیام، که معلم شیفت پسرانه بود و پسرها
را با همان ترکهای که همیشه پشت پیکانش میگذاشت کتک میزد، مرده است. مامان زنگ
زده بود بگوید کمتر نگران آقاجان باشم چون بعد از مدتها پشت فرمان وانتش نشسته و
با هم رفتند فروشگاه اتکا، مثل همه این سالهای زندگیای که من به یاد دارم، و بیهول
و ترس در راه برگشت رفتهاند سر خاک آقای روزبهان و دل سیر گریه کردند. مامان زنگ
زده بود بگوید آقاجان گریه میکند و این نشانهی این است که حالش خوب است، که حالش
خوبتر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر