یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۳

زندگی من 6

میرزا حسن خان روی مهمترین دیوار این خانه زل زده به من. یکبار گفته بودم میرزا حسن خان یک اسم نیست یک راه است. راهی که باید رو به روی همهی ما باشد. همه ما که رویا داریم. دیشب وقتی ساعتها به خانم لشکری، باقری و آقای صفری و همه بچههای کانون و پسر 15 ساله هر روزه فکر کردم  و اشکهایم تمام نمیشد نشستم رو به رویش. چای ایرانی دم کرده بودم تا آرام بگیرم. مرد آرام توی چشمهایم با نوازش نگاه میکرد. انگار که بگوید آرام بگیر عزیز دلم. آرام بگیر و  سعی کن آنقدر قوی باشی که بعد از هر شکستی، برخواستن برایت سخترین کار نباشد. اینها را برای من میگفت  و من مدام به قدرتی میاندیشیدم که از پس شکست در تو آزاد میشود. فکر کردم باید بلند شوم. خاکهای خانه را بتکانم. برای دل شکستهام کادو بخرم و سعی کنم این نیرو را در خودم پرورش دهم. میتوانم؟ حالا فقط خسته و نا امید و غمگینم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر