دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

برای آن زمستانها که رفت...

گلهای سفید چند پر توی باغچه پارک در آمده است .پیرمردها لباس کاموایی هایشان را در آوردند و آقای باغبان بیش از قبل توی شیار بین گلها آب می‌ریزد. درختهای کوچه حاج محمدی سبز شده‌اند و اسکلت‌بندی خانه رو به رو تمام شده. راننده‌های خط زیر لب ترانه می‌خوانند و سر کرایه چانه می‌زنند. الف هر روز لباس تازه‌ای می‌پوشد و از عشقش می‌گوید. می‌دانم ترکش می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم و حرفهایی می‌زنم که تاثیری ندارد. ف گلها را روی طاقچه چیده و ایمیل‌ها را یکی در میان می‌فرستد.  آقای میم هرگز نگفت که دوستش دارد و حالا ف دارد به خواستگار جدید فکر می‌کند و غم لعنتی از توی چشمهایش کم نمی‌شود. آقای صفری پشت تلفن می‌گوید حالت به خوبی این بهار دخترم و من؟ من این روزها حرفی ندارم آرامتر از آن چهارشنبه لعنتی‌ام و تنها دلم می‌خواهد بروم توی خیابان روبه رو بدوم و به زمستان رفته فکر نکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر