گلهای سفید چند پر توی باغچه پارک در آمده است .پیرمردها لباس کاموایی هایشان
را در آوردند و آقای باغبان بیش از قبل توی شیار بین گلها آب میریزد. درختهای کوچه
حاج محمدی سبز شدهاند و اسکلتبندی خانه رو به رو تمام شده. رانندههای خط زیر لب
ترانه میخوانند و سر کرایه چانه میزنند. الف هر روز لباس تازهای میپوشد و از عشقش
میگوید. میدانم ترکش میکند اما به روی خودم نمیآورم و حرفهایی میزنم که
تاثیری ندارد. ف گلها را روی طاقچه چیده و ایمیلها را یکی در میان میفرستد. آقای میم هرگز نگفت که دوستش دارد و حالا ف دارد
به خواستگار جدید فکر میکند و غم لعنتی از توی چشمهایش کم نمیشود. آقای صفری پشت
تلفن میگوید حالت به خوبی این بهار دخترم و من؟ من این روزها حرفی ندارم آرامتر
از آن چهارشنبه لعنتیام و تنها دلم میخواهد بروم توی خیابان روبه رو بدوم و به زمستان
رفته فکر نکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر