یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۲

رودابه

می گفتند  تنگِ دل است. تنگِ دل همان دلتنگ است با همان اصرار به آوردن صفت قبل از اسم. بچه های ناقص دنیا می آورد. جنین های ناقص را شبانه پشت حصار قبرستان دفن می کردند. دو قلوهای خاله هم ناقص به دنیا آمده بودند. روزها صدای گریه می آمد. جای دفن جنین ها را نمی دانست و می رفت پشت قبرستان کنار خاک ها می نشست و فکر می کرد صدا از همانجاست. آنقدر می نشست تا صداها بخوابد. چشمانش تمام آن سالها بار داشت و با اصرار چکه سماع می کرد. دستها را محکم می کوبید به هم و پاها و کمر را قر می داد. بالاخره صداها خوابید. بار گریه های نریخته را هم گذاشت زمین. مامان خبر داده بود پسر رودابه مرد. پسر رودابه رستم نبود. پسر رودابه پسری لاغر اندام بود که میراث دارِ روزهای تنگِ دلِ مادرش بود. تنها جنینی که از حصار قبرستان بیرون جهیده بود. پشت امامزاده دفنش کردند. رودابه زنده است. جای قبرش را داده به پسر. امروز وقتی فهمیدم عین سرطان ریه دارد یکهو دلم خواست به رودابه زنگ بزنم. بگویم زن چطور زنده ماندی؟ چطور دوام آوردی؟
صدای چکه سماع زنها از لای پرده های شسته شده و شیشه های پاک شده می آید. باید روضه خوانِ درونم را خاموش کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر