دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

چه خنجرها که از دلها گذر کرد...

الف که گفته بود کارش درست شده، سکوت کرده بودم. از جمع ما فقط نون می دانست. آن شب همه خانه من بودند چرایش را یادم نیست. بعد از شام بود که حرفش به میان آمد و الف گفت که دو هفته دیگر می رود. جوری با تردید این را گفته بود که اول باور نکردم. خب به باور من هم نبود. الف دو هفته بعدش رفت. الف مرا به چند گروه پیوند می داد. این را بعد از رفتنش فهمیدم. وقتی که دیگر نه من رغبتی برای دیدنشان داشتم نه آنها. جمع آن شب هم دیگر تکرار نشد. تا مدتها خالی بودم. یک خالی بزرگِ  هولناک. عکس الف را در صفحه فیس بوک این و آن می دیدم و دلم می لرزید. الف خوشحال است یا اینطور نشان می دهد؛ جاهای جدید را تجربه می کند و یک وقتی با آب و تاب برایم چیزهایی را  تعریف می کند. الف دیگر در این شهر نیست. هیچ جای این شهر. این به این معناست که اگر از دلتنگی نابود هم شوم نمی توانم ببینمش . ساعتهایمان با هم فرق می کند. صدایش را هم همیشه نمی شود شنید. چیزهای زیادتری حتی.
نون هم که چند شب پیش گفته بود می رود، سکوت کردم. در دلم یکی داشت آخ می گفت. سه بار پشت هم. سعی کردم نگاهش نکنم وقتی دارد از برنامه آینده نزدیک می گوید. گفته بود شاید برود اما من که دیگر بعد از این همه رفتن آدمها می فهمم،  همه چیز از شاید بروم، شروع می شود. بعدش می شود کارهای رفتن و روزهای آخر هم کمتر می بینیشان. بعد یک مهمانی  و  تماشای رفتنشان.  رفتن آدمها ناتوانم می کند این را بعد از این همه رفتن دیگر می دانم.

گفته بود از ایرانشهر بروم زودتر می رسم. طول خیابان را می رفتم پایین و خودم را می دیدم که  یک خالی بزرگتر است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر