سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

در خانه ات درختی خواهد رویید و... و بسیار درخت در سرزمینت

از طبقه دهم ساختمان قدیمی جهاد کشاورزی، پرچم ایران را می دیدم که خوب تکان می خورد. زن حدود 50 ساله بی آنکه مرا بشناسد، یاداشت های روزانه اش را همراه با چند مقاله  و صدها نیت خیر و تشویق در اختیارم گذاشت. هر چند لحظه عینکش را بر می داشت، خوب نگاهم می کرد و ذوق می کرد. گفته بود هشت سال در این اتاق منزوی شده اند و از همه کار افتاده اند. گفته بود حالا نمی داند از کجا باید شروع کند، از بس که این سالها سخت بود و سیاه بود.

 شماره اش را برایم نوشت و گفت هر کاری بتواند می کند. از اتاقش که بیرون می امدم بی اختیار در آغوشش کشیدم. تمام راه به این فکر می کردم اگر این ادمهای عاشق نبودند، از این سرزمین چه باقی می ماند؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر