سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

جنگ...

یک پلاک و زنجیر طلا دارم که مامان هدیه تولد برایم خرید. مامان هنوز فکر می کند طلا سرمایه زن است و باید یک تکه طلا برای روز مبادا داشته باشی. وقتی این پلاک زنجیر را خرید خیالش راحت شد. روز مبادای مامان جنگ است. مامان جنگ ندیده، یعنی سال 58 از اهواز امدند بیرون. از ان اهواز جنگ ندیده پر رونق. یعنی هیچ وقت مخاطب مستقیم جنگ نبوده. خانه اش خراب نشده مثل صبا یا اینکه مجبور باشد خانه اش را مثل زهره ترک کند برود یک جای دیگر در کمپ زندگی کند.تجربه دور سالهای جنگ برایش هنوز هولناک است. می ترسد. از امریکا می ترسد. از نیروهای ناتو. از اینکه یک شب بگویند بروید بیرون دیگر اینجا خانه تان نیست. جنگ برایش عراق است. جنگ برایش تصویر فلسطین اشغالی تلوزیون است.

مادربزرگم از قحطی و جنگ شهریور بیست زنده مانده بود. برای او جنگ زنهای بی شوهر و چند سال نان گندم نخوردن و خودکشی است. دختر میرزا ابراهیم از گشنگی مرد، دختر مادربزرگم از وبا. همه طلاهایش را داده بود برای درمان دخترش. زنده نماند. می گفت جنگ ایمان ادم را می برد. زندگی ادم را می برد.

امروز در متروی هفت تیر مردی خودش را زیر قطار انداخت. قطار وقتی ایستاد که سرش جدا شده بود. جنازه اش را جمع کردند. عده ای هم با موبایلهای لعنتی شان فیلم می گرفتند. مرد به استقبال همه کابوسهای ما رفته بود. جنگ، قحطی، شعب ابیطالب، زلزله... . اینجا دیر وقتی است جنگ شروع شده و هیچ طلایی از زهرش نمی کاهد.

۲ نظر:

  1. با این حساب همه روزهای مباداست این روزها

    پاسخحذف
  2. بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت...

    پاسخحذف