سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد1

یک حالت تهوعی بود مال سالها پیشم. بیمار بودم. بیماریم خوب نمی شد. 15 ساله بودم؛ مادرم نمی خواست اینطور مرا بپذیرد. با پدرم هر شب مرا سوار پیکان قراضه می کردند و بعد پدرم می برد مرا به دکتر شیفت شب بیمارستان می سپرد. مادرم نمی آمد، هرگز نگفت چرا. حتما نمی توانست مرا زیر دست پزشک ببیند. نمی فهمیدند چه بلایی سرم آمده. با تب و درد و هذیان بر می گشتم. می رسیدم خانه مادربزرگم می نشست منتظرم لب ایوان که زنده بودنم را ببیند، دخترش با تب مرده بود می ترسید بمیرم زیر حجم تب و هذیان. بعد دعا می خواند و فوت می کرد تا من بخوابم. مادرم نذر می کرد تا صبح زنده بمانم و هی با پدرم پاشویه می کردنم. بعد من می خوابیدم مادرم هر شب نذر می کرد تا فردا دوام بیاورم. صبح با تب می رفتم مدرسه. تمام زنگ تفریحها بالا می آوردم. در راه مدرسه بالا می آوردم. تهوع تنهایم نمی گذاشت. همه جا لای کتاب تاریخ و جغرافیا، لای درختان سرو خیابان کارگر شهرم، زنگ خانم خزایی که با لحن ممتد شعر می خواند، زنگ تفریحها با فروغ و «حیاط خانه ما تنهاست» و ...
چند ماه بعدتر دیگر گریه نمی کردم. حالم بدتر می شد، درد داشتم، من لج کرده بودم با زندگی. به 16 سالگی رسیده بودم و می دانستم که با این حال باید ادامه بدهم. می خوابیدم روی تختم که رو به پنجره بود. تمام ان تابستان روی تختم به مرگ فکر می کردم. تهوع همچنان با من بود. اما فرق کرده بود. دیگر بالا نمی آوردم فقط نمی توانستم غذا بخورم. دکترها می گفتند گلویم عفونی شده. هی کپسول و آمپول و ... . یک چیزی راه گلویم را بسته بود. نمی گذاشت غذا بخورم انگار که لوزه هایم ورم کرده باشند اما ورم نکرده بودند. هیچ چیزی نشان نمی داد.
یک شب که کلافه شدم رفتم دکتری که همه می گفتند تف نمی ارزد. اما آخرین راه بود. پدرم را از اتاق بیرون کرد، زل زد به چشمهایم که حس نداشتند، که 16 ساله ای بودند که از خودش انتقام می گرفت. گفت: چرا گریه نمی کنی؟ جوابی نداشتم در عالم نوجوانی ام به یاس فلسفی ای رسیده بودم! دفترچه بیمه ام را بست. گفت چیزی ام نیست. گفت این که راه گلویم را بسته غمباد است. غمباد راه گلویم را بسته. هیچ عکسی هم این را نشان نمی دهد. چون قرار نیست که همه چیز را عکسها نشان بدهند و کلی خاطره تعریف کرد از روستایی که کودکی اش را گذارنده بود از اینکه پیرزنی بعد از مرگ فرزندش از غمباد مرده بود و ... . از اتاقش که بیرون می آمدم گفت امشب بروم یک دل سیر برای خودم گریه کنم. اگر این کار را بکنم خوب می شوم. آن شب وقتی همه خواب بودند رفتم حیاط پشتی خانه مادری ام. یک دل سیر به حال زار 16 سالگی ام گریه کردم.هر شب برنامه گریه گذاشته بودم با خودم. غمبادم با هر بار گریه کوچکتر می شد. یک شب در یک مصیبت عظمای خانه مادری، با مریم نشستیم به گریه. همان شب دیگر رفت غمبادم.
به قول مادربزرگم آدم آه است و دم؛ بعضی وقتها غمباد می کند. غمباد را نه آندوسکوپی نشان می دهد نه عکسهای سینه و نه معاینه پزشکی و ... . غمباد را حجم غم آدمها نشان می دهد، همین.

۱ نظر:

  1. من هم 15 سالم بود که اول بار حالت تهوع گرفتم. قبلش فقط بلد بودم گریه کنم. نه بیشتر

    پاسخحذف