جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد2

یک حالت تهوع بود مال سالهای متمادی. پنج شنبه ها و جمعه ها با طعم متوترکسات. دیگر همه چیز عادی شده بود. هیچ کس از هیچ چیز تعجب نمی کرد. مثلا اگر می گفتند سرطان مغز استخوان دارم همه نیشخند می زدند و می گفتند من از عهده اش بر می آیم. بر نمی آمدم واقعا. بلد بودم بازی کنم. نقش ها را بی تمرین بازی می کردم و همه باور کردند با شرایطم کنار آمدم. از خانه مادری ام بیرون آمده بودم. چند سال بعدتر مادربزرگم در یک شهریور بد زیر برف آن سالها خوابید و همه نگرانی هایش را با خود برد.
از میدان انقلاب سوار اتوبوسهای میدان سپاه می شدم می رفتم خیابان طالقانی. آخر صف می ایستادم تا صدایم کنند. سالن هلال احمر بزرگ نبود. راه برگشت را پیاده می آمدم تا میدان فلسطین. جمعه هایم طعم متوترکسات می داد. بالا نمی آوردم. چند نفر در دلم مشغول رخت شستن بودند. یک کیسه آبنبات رنگ به رنگ دستم بود. جمعه های راکد اتاق چهار تخته خوابگاه یا خانه 70 متری ولیعصر فرقی نمی کرد. حالت تهوعی بود که تمام نمی شد. قرص یا آمپول هم فرق نمی کرد هر دو یک کوفت بودند. تنها قرصش بیشتر حال بدبختی می داد . می رفتم پیاده روی، پارک و ... اما انگار تنها یک حال گه را جایگزین حال گه دیگر می کردم.
یک اصطلاح بود مال آن سالها می گفتم حناق دو سر دو شاخ گرفتم. هر پنج شنبه و جمعه و شنبه حناق دو سر دو شاخ داشتم. حناق نمی کشت مرا. فقط به انتها می رساند. 7 سال حناق با من بود. حناق با طعم تهوع ماندگار. روزی که دکتر گفت می توانم داروی دیگری را جایگزینش کنم شک نکردم. یک نوع مراسم خداحافظی آیینی انجام دادم؛ برگشتم خانه همه داروهای باقی مانده را ریختم در یک نایلون و بردم سر کوچه گذاشتم که ببرندش. همه حناق های 7 ساله ام را. شاد برگشتم انگار که باری را به زمین گذاشته باشم یا مثلا جنینی را که سالها به من چسبیده بود را سقط کردم. حناق دو سر دوشاخ 7 سال طول کشید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر