پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تاریخ مرا از یاد برده است...

برف می بارد. تا دیر وقت قدم می زنم. برف نمی نشیند. رد پای من هم! من تاریخ ندارم. این 25 سالگی بی تاریخ من است. این هم خیابان های این شهر که نمی توانی بغضت را فریاد کنی.
من تاریخم را جایی جا گذاشتم مدتها پیش. زندگي ام ضرورتی داشت برای فراموشی. اين را ديشب فهميدم وقتی شادی از نامی می گفت که بعد از زمان زیادی یافته و چقدر خوشحال بود از این بابت. از دیشب به دنبال یک خاطره ام؛ یک خاطره از همین اسفند لعنتی. هیچ یادم نیامد. زیر این برف هم هر چه فکر کردم کجا؟ کی؟ چه؟ یادم نیامد.
من آدم بی تاریخم و این برای کسی که زندگی اش با تاریخ گره خورده دردناک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر