شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

چراغ ها را تو...

چراغ كه خاموش مي شد در دلم مي گفتم هنوز زود بود. شبهاي زيادي زود بود و من نمي فهميدم چرا. ديشب در تنهايي كس ديگر فهميدم چرا هميشه زود بود براي نديدن و ... .
انگارهميشه وقت كم است براي ماندن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر