شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

می ترسیدم از یادم برود...

می ترسیدم از یادم برود. نه که از یاد رفتنی باشد نه! ترسیدم دلخور شوی از من که زودتر نگفتم ! گرچه حسابت پر است پیشم از نگفتن و کار از کار گذشتن و ... اما من که نمی توانم رنجشت را تحمل کنم رفیق!

ترسیدم که این شادی در بین این همه اندوه گم شود و یادم برود بگویم نیر آمده. باورم نمی شد غزال که گفته بود مطمئن بودم کس دیگری است این نیر و آن نیر نیست. اما بود. با چشمان خودم سلامتش را دیدم همان اندک سلامتی که از قبل این همه درد حاصل کرده بود. حتی وقتی دیدمش هم تردید کردم از بس که چشمانم هم این روزها دروغ می بیند و شک می کند و ... در آغوشش گرفتم بی توجه به این همه هشدار در و دیوار از آنفلونزا و ... در آغوشش گرفتم و بغض کردم. نشناخت مرا. مهم نبود من او شناخته بودم. همان نیر بود با همان حلقه اشک همیشگی در چشمانش. می خواند گل سنگم را، گل گندون را. غزال می زد و او می خواند. سر دسته خواننده ها شده بود و من خیره شده بودم. محو این سر زندگی و آن صدای بی انتها. همان لبخند را هم داشت، همان لفظ قلم حرف زدن را، همان... خودش بود و من باور نمی کردم او هنوز باشد و اینگونه .

ترسیدم از یادم برود که بگویم من برگشتم . شنبه ها می نشینم در حیاط در اتاق و با همان آدمها کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم و می خوانیم و چای می خوریم و... .

ترسیدم از یادم برود که بگویم نیر برای چندمین بار ایمان مرا به عظمت انسان راسخ تر کرد...

۳ نظر:

  1. كاش مي شد بلاگفا به روز شدن blogspotرا هم اطلاع مي داد كه اين همه پست خواندني را جا نگذاشت
    هر وقت خواستم از انسان نااميد شوم
    ياد نگاه تو
    مانع شد
    *********
    آزادي در بند
    تو در بند آزادي
    دل من
    در بند نگاه تو
    بيچاره
    دل من

    پاسخحذف
  2. مي ترسم از تغيير از اينكه وقتي تو را مي بينم بعد از سالها تو خود باشي و من ديگري!

    پاسخحذف