شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

آبانی که باز به سختی گذشت...

حالا که فکر می کنم آبان را دوست دارم. ابان مرا با حادثه مواجه می کند ، با تلخی عریان، با اضطرابهایی که دم به دم زیاد و کم می شوند.
سال پیش پای شکسته گچ گرفته ام ، مجال تجربه این بادهایی که لجاجت می کند با لباسها و تعادلت را به هم می زنند را گرفته بود از من. تمام آبان پایم در گچ آبی رنگ محضور شده بود. من و پایم با با عصا به رد خیابانها خیره می شدیم و ازدحام حرفهای نومید کننده را رد می کردیم. و هیچ کس جز ما نمی دانست چه آبان سختی است!!
حالا همه این آبان برایم تازگی دارد. گاه آهسته قدم بر می دارم، گاهی تند، گاهی حتی می دوم. از هر لحظه اش در شگفتم، از هر لحظه این آبانی که باز به سختی گذشت...
آبان ماه من است. ماهی که سرسختی ام را به رخ می کشد و به یادم می آورد که تا کجا می توانم بمانم، بخندم...

۸ نظر:

  1. ابان را دوست ندارم...نمي دونم چرا!

    پاسخحذف
  2. هيچ گاه
    اين قدر نزديك نبود
    آذر به آبان
    16به 13

    پاسخحذف
  3. تو اين آبان اتفاقهاي زيادي افتاد
    نميدونم, ميتونم تحملش كنم يا نه؟

    پاسخحذف
  4. ...واین ماییم که میسازیم دلشوره های شیرین یک سی روز را / پیروز باشی

    پاسخحذف
  5. نه
    هنوز تمام نشده ايم...!

    پاسخحذف
  6. و عظمت هم در نگاه توست و هم در آبان ي كه يه آن مي نگري :)

    پاسخحذف
  7. چه خوب که ماهی داری که یاد آور شود خودت را

    پاسخحذف