حالا که فکر می کنم آبان را دوست دارم. ابان مرا با حادثه مواجه می کند ، با تلخی عریان، با اضطرابهایی که دم به دم زیاد و کم می شوند.
سال پیش پای شکسته گچ گرفته ام ، مجال تجربه این بادهایی که لجاجت می کند با لباسها و تعادلت را به هم می زنند را گرفته بود از من. تمام آبان پایم در گچ آبی رنگ محضور شده بود. من و پایم با با عصا به رد خیابانها خیره می شدیم و ازدحام حرفهای نومید کننده را رد می کردیم. و هیچ کس جز ما نمی دانست چه آبان سختی است!!
حالا همه این آبان برایم تازگی دارد. گاه آهسته قدم بر می دارم، گاهی تند، گاهی حتی می دوم. از هر لحظه اش در شگفتم، از هر لحظه این آبانی که باز به سختی گذشت...
آبان ماه من است. ماهی که سرسختی ام را به رخ می کشد و به یادم می آورد که تا کجا می توانم بمانم، بخندم...
ابان را دوست ندارم...نمي دونم چرا!
پاسخحذفهيچ گاه
پاسخحذفاين قدر نزديك نبود
آذر به آبان
16به 13
تو اين آبان اتفاقهاي زيادي افتاد
پاسخحذفنميدونم, ميتونم تحملش كنم يا نه؟
...واین ماییم که میسازیم دلشوره های شیرین یک سی روز را / پیروز باشی
پاسخحذفنه
پاسخحذفهنوز تمام نشده ايم...!
و عظمت هم در نگاه توست و هم در آبان ي كه يه آن مي نگري :)
پاسخحذفkheiliiiiiiiiiiiiiii por mohtava bood
پاسخحذفچه خوب که ماهی داری که یاد آور شود خودت را
پاسخحذف