زندگی سخت و ناتوانکنندهاست. همه جا همینطور است. تهران، شمال، کوردستان. توانم کم شده و زود همه چیز را فراموش میکنم. یک پایم ناتوانتر شده و از اول چهل سالگی در حال دردکشیدن مداومم. سلامتم را از دست دادهام و قرصها حریف تنم نمیشوند. هنوز بعد از سه سال دلم آغوش مادرم را میخواهد و پناه گرفتن و فراموش کردن همه چیز و مهمترین چیز زندگیام که نبودن اوست.
پ.ن.
سپینود عزیزم اگر هنوز اینجا را میخوانی (که میدانم میخوانی) برایم بنویس دختر تلخ بس کن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر