سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

روز صد و پنجم

فهمیده‌ام زندگی‌ام به دو قسمت تقسیم شده؛ قبل و بعد مرگ مامان. همه چیز را با همین نقطه می‌سنجم. همه چیزهای روزمره و چیزهای دورتر. همه چیز از طعم غذا بگیر تا رنگ لباسها، پستهای اینجا و تجربه‌ی دردها. در مواجهه با هر گذشته‌ای اول از خودم می‌پرسم مامان زنده بود؟

 صد و پنج روز بی مادرم هر روز از خودم این سوال را می‌پرسم: ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟ یک بار اتفاقی سرش را برگرداند در خیابان و نگاهم کند و لبخند بزند؟ یکبار گرمای دستش را، آن دستهای نازنین لکه لکه‌اش، آن نوازشهای عزیزش را دوباره تجربه کنم؟ چقدر خوشبختند کسانی که هنوز اینها را دارند و من چقدر بیچاره‌ام. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر