شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۷

برای آن زمستانها که گذشت...


گزارش رنج و درد دخترک را مینویسم و هر وقت نفس کم میآورم میروم تا پنجرهها. وسطهایش عکس تلگرامش را میبینم؛ عکسی که حالا فقط عکس است بدون ارجاع به واقعیت، با موهای بلوند و خندهای رویایی. هوا شبیه روزهای عاشقی است و این اولین سالیست که از اسفند ماه نازنین میترسم. از اینکه فرو نریزم با خاطرهها. شبها امتداد روز است و حتی در خواب از این روزها و این باد بهاری میترسم.
 نون را سفت بغل کردم و او صادقانه پرسید «چرا من رو این قدر دوست داری؟» چرا این را گفته بود؟ چون برایش شکلات فرستاده بودم تا در بیمارستانی که عین زندان بود، بخورد و یادش برود که زندگیاش در چه کثافتی فرو رفته است. با هم چای خوردیم و او برای من تعریف کرد که شکلاتها در آن تاریکی چه معنایی برایش داشتند. برایم ترانهخواند.
دلم صدای مامان را میخواهد که برایم بخواند و من بخوابم. خوابی عمیق که دردهای تنم و زخمهای وجودم را به یادم نیاورد. خوابی که در آن سال بادی که گذراندم را احضار نکند و  نفس کم نیاورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر