برای داشتنت کافی بود دستم را دراز کنم تا بگویی: «به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم» با آن صدای خش دار که شاملو و فروغ می خواند و من پری کوچک دریایی اش می شدم! گره روسریم را شل می بستم و هر وقت که ناراحت بودم صورتم چین می خورد. می توانستم تمام مسیر تجریش تا فرشته را در تاکسی به بدبختی خودم گریه کنم! می توانستم ساعتها با درد تنت درد بکشم و به روی خودم نیاورم! می توانستم دوستت بدارم آنقدر که هیچ منطقی جوابی برایش نداشته باشد...
بعد از این همه، عادلانه نیست اینطور برای دیدنت دودل باشم!
آه اسفندیار مغموم چیزی بگو
پاسخحذفپیش از آن که در اشک غوطه ور شوم...
فقط بر دلتنگیمان اضافه میشود...
پاسخحذف