با همان کلید واژه
اول نام تو آمد. انگار که تو را جستجو کرده باشم. انگار نامت را نوشته باشم و بعد
فکر کرده باشم و با تردید روی دکمه اینتر بزنم تا همه چیز برگردد. برگردد به عقب.
به وقتی که تصور میکردم هنوز همه چیز دارد کار میکند. همه چیز مثل دوست داشتن من. مثل بودن من در تو. خب
برای من از دست دادن تو، تمام شدن من بود. هنوز رد تمام شدنم هست. هنوز جای از دست
دادن تو درد میکند. این را بلند بگویم هر روز توی
آینه یا توی مواجه با اینتر زدن کلید واژهای که دیگر تو نیستی، فرق نمیکند. توی قرارهای دو نفره بیربط یا
توی هیاهوی دوستانه یا حتا شلوغی مترو و اتوبوس بی آر تی هم. انگار زن تمام شدهای
باشم که راه افتاده تکههایش را جمع میکند از دور و اطراف زندگی و هر بار نام
تو تکههایش را جابه جا کند.
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۳
روزمرگی (18)
آمد کنارم
نشست. صدای رادیو پیچیده بود توی مینیبوس. گفت از دستم عصبانی است. گفت بیشتر از
همه از من عصبانی است. گفت همه چیز روی سرش خراب شده و نمیداند چطور باید ادامه
بدهد. من خندیده بودم و گفته بودم بیخیال اما او ادامه داد و بعد یکهو گفت فروغ
نرو. نرو گفتنش مثل لحن شین بود آن عصر کشدار مرداد ماه که توی بزرگراه نواب با
بغض گفت فروغ من توان ادامه دادن ندارم اگه بری. باید یک مریضی باشد. مریضی وابسته
کردن آدمها به خودت در کار. آن روز به شیما گفتم خوش به حالت که مرا داری. اینقدر
مراقب؛ اینقدر همراه. من مثل خودم را ندارم و او هم پشتش گفته بود هیچ وقت دوست
خوب من نبوده. سرم را برگرداندم به خیابان و سعی کردم تمامش کنم. ق هم تمام کرد. همهی امروز جوری بود که بفهماند رفتنم برایش سخت است و اینجا
بدون من چیزی کم دارد. من اما از وقتی گفتم زمان زیادی نمانده تا دیگر نیایم، حالم
بهتر است و اشک مردهایی که توی اتاقم از غدههای توی تن بچههایشان، عفونت پخش شده
توی ریهی زنشان و خون ِآلوده پسرشان میگویند، حناق دو سر دو شاخ نمیشود توی
گلویم. انگار حالا بخشی از کار هر روزه باشد شنیدن صدای لرزیده مردانی که چیزهایی
را باختهاند و میآیند سر ته مانده شادیشان با من شریک شوند.
روزمرگی (17)
آقاجان شماره مرا
اشتباه گرفته بود چند بار و هر بار بعد از شنیدن صدای من گفت: عه بابا تویی؟
خواستم توضیح بدهم که دنبال چه شمارهای هست و چه باید بکند اما زود قطع میکرد.
آخرین بار همین که من گفتم الو، تلفن را قطع کرد و دیگر زنگ نزد. من دلم میخواست
این بازی ادامه داشته باشد. آقاجان مدام اشتباه مرا بگیرد و هر بار قربان صدایم
برود. مامان قبلش گفته بود «زیاد از تنت کار نکش ذوقت نیفتاده هنوز؟» لازم نیست
برای مامان توضیح بدهم که چقدر این تن هنوز برایم تازگی دارد و این سئوال که هر
روز از خودم میپرسم: دردها برگردند چه کنم؟ به سین گفتم میتوانم ده رمان درباره
درد بنویسم. آقاجان بار آخر توی نوازشهای همیشگیاش جوری دنبال درد میگشت که
انگار باور ندارد. در آن خانه هنوز کسی باور ندارد که دردها رفتهاند.
آقای ق تلفنی به آقای
نون گفت دیگر نیاید. من سفت ایستادم که نمیگویم. نگفتنم ربط به عاشقی و حال بد
آقای نون نداشت؛ یا به آن همه حرفی که بعد از گریه در خط تولید دامانش را گرفت؛
بیشتر به آن حرفی برمیگشت که روز آخر گفته بود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت تو
همدست آنهایی. من نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. در یک نظر من همدست همه آدمهای آن
بالا هستم. به ق گفتم نمیایم. سکوت کرد. آنقدر سکوت کرد که من مجبور شدم توضیحات
اضافهای بدهم و کار را خراب کنم. نگفت تو برایم مهمی یا اینکه تو خوب از عهدهی
کار برمیآیی یا حتا اینکه به تو اعتماد دارم؛ انتظار داشتم بگوید؟ خستگی همه این
ماهها کار زیاد به تنم ماند. تنها به دوردست خیره شد و گفت: نه. بعد که دید من
دارم مزخرف میبافم با دلخوری گفت فکر میکنم. همه چیز بدتر شده بود.
این روزها به آدمها
نمیتوانم بگویم نه. به آدمها لبخند میزنم و میگذارم از رویم با بلدزر رد شوند.
کنترلم را روی روابط و آدمها از دست دادم. آدمها را بدون عذاب وجدان قضاوت میکنم
و بعدش پر از حس بد میشوم.
پ.ن.
فکر کردم دیگر اینجا
روزمرگی ننویسم. این روزنوشتها نمیگذارد به زن برگردم. من باید به زن توی آن سالن
برگردم و بقیهاش را بنویسم. اما نشد. نوشتن راه گذر است انگار. بی آن نمیتوانم
سر کنم.
سهشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۳
روزمرگی (16)
کرم
ویتامینه آ+ د دیگر جواب سرما و خشکی اینجا را نمیدهد. هر چه به دستهایم کرم میزنم
انگار هنوز خشک و سردند. خانم ط میگوید از گرد و خاک اینجا هم هست. امروز آنقدر
خوب نبودم که بروم توی سالن غذاخوری و به دستور غذایی که درست کردهاند و یا
چیزهایی که دیشب خوردند، گوش دهم. دوبار آقای محمودی و دوبار خانم الف و سین
پرسیدند: خوبی؟ نتوانستم حال خوب دیشب را نگه دارم. صبح، سنگینیِ سختی با من بود.
آقای چ گفت پسرش را میفرستد مکه. حتا اگر به شام شب محتاج باشد و بعد اشاره کرد به
بیرون و گفت بیدین هستند آنهایی که مسخرهاش میکنند. سرم آنقدر درد میکرد که
حوصله همدلی نداشتم. آمدن آقای بلند قد هم بهترم نکرد. آن همه قر دادنهایش توی
اتاق و پیگیری کارهای بیربط و گفتن خاطره از به دنیا آمدن دخترها. اسمشان را 20
بار گفت. بعدش زنگ زدم به مامان نبود.
خانه را تصور کردم. بی مامان هیچ چیز نیست. به مریم گفتم مامان نباشد کی به من
بگوید سلام به روی ماهت؟ مریم گفت یا خلم یا خیلی حالم بد است.
شین گفت
میل و کاموا را بدهم به او تا ببافد و زودتر شالگردن بافته شود. گفتم که آن شال
قرار نیست بافته شود. آن شال دانه دانه غمهای من
است که من هی میبافم و هی میشکافم. به این زمستان نمیرسد. به زمستانهای بعد از
سی سالگی شاید. یکی گفت نگذار تمام شود. بگذار همانطور بافته شود و بافته شود و
...
آدمها توی
دلم غوغا به پا کردهاند.
شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳
روزمرگی (15)
مرد همین که
نشست روی صندلیهای اتاقم، زد زیر گریه. زار میزد. دیگر ماهر شدهام وقتی کسی توی
اتاقم زار میزند چه باید بکنم. توی تن دخترش غده درست میشود و بزرگ میشود و بزرگ
میشود و بعد جلوی نفس دختر را میگیرد. باید جراحی کنند. یاد حاج آقا افتادم که از
غدهی توی تن عمه زهرا جوری روایت میکرد که انگار هنوز هر روز میبینتش. حاج آقا بعد
از مرگ عمه زهرا از هر برآمدگی توی تن میترسید. یک وقتهایی همینطور دست میکشید به
پشت من و مریم که مطمئن باشد جای غدههای عمه زهرا توی تن ما جا نمانده باشد. مرد بعد
دستهایش را جمع کرد روی سینهها و سرش را آورد پایین. من برایش دمنوش زنجبیل گذاشتم.
فکر کردم هیچ چیز نگویم. زار زد و دمنوش را خورد و رفت. موقع رفتن گفت سلامت به جونت
باشه دختر.
آقای سین را
مادرش به من سپرد. انگار که من خواهر بزرگی باشم. من حواسم بیشتر از همه آدمهای خط
تولید به او و آقای ر هست که تازه آمدهاند و قوانین اینجا را نمیدانند. سین هر روز
زیر گرمکنش را باد میکند و از پلهها میآید بالا با ترشی و ارده و کنجد و گردو و
... برای خواهر بزرگتری که حواسش بیشتر از بقیه به اوست. جوری پنهان میکند زیر لباسش
که انگار بمبی را میآورد بالا. گفتم دیگر این کار را نکند و مادرش پشت تلفن هزار بار
قسم خورده بود که به دلش نشستهام و انتظار هیچ چیز بیشتر از این ندارد. یاد خانم ب
افتادم و پروندهای که رهایش کردم. یک روز ظهر دلتنگ کارخانه زنگ زده بود که خانم عزیزی
هیچ وقت فراموشت نمیکنم. نمیدانی چقدر ممنوندارت هستم. به ترکی چیزهای دیگری هم
گفته بود اما من نمیفهمیدم.
اول زمستان
میروم به ق میگویم تا آخر سال میمانم فقط. تصمیمم را گرفتم. قبل از سی سالگی از
اینجا میآیم بیرون. میروم دنبال کار دیگری که به تحقق رویایم آسیبی نزند. بعد
شروع فصل بیرحم مصاحبهی کاریست.
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳
این سرود مرا ناشنیده نگیر...
توی چشمهایش زل زده بودم و فکر میکردم اگر چشمها را پایین بندازم از دست
دادهام. همان چند ثانیه را هم. لحظه ها را از دست می دادم و مدام به ساعت لعنتی
روی میز خیره مانده بودم. پشت تلفن گفته بودم مثل سگ دلم تنگ شده اما حجم دلتنگی
شوخی بود تا ندیده بودمش. درست در لحظهای که داشتم سیر نگاهش میکردم میدانستم
دیگر نمیبینمش، دیگر ندارمش، دیگر نیست. لحظهی دردناک خواستن و نداشتن. شکایتی نبود؛ شکایتی نیست. بعدش تهی
بودم. خالیِ بزرگی که راسته خیابان را بیهدف میرفت و میدانست هیچ وقت، هیچ چیز
به آن جای قبلیاش برنمیگردد.
تلخترین تصویری که از خودم دارم در تمام این 29 سال.
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۳
روزمرگی (14)
وقتی من
در خانه را میبندم توی آشفته بازار صدایِ توی راهرو ساعت یکی از خانهها زنگ میخورد.
کسی نیست که خاموشش کند و ساعت، تا ته صدایش میزند. به خانم ملکی گفتم خانه را میخواهم.
فکر کردم بهتر است به خودم رحم کنم و وارد بازیِ بنگاههادارها نشوم. از شبی که
تصمیم گرفتم در خانه بمانم همه چیز برایم آرامتر شده است و دستها هم آرام گرفتهاند.
ولی خب آیندهی بدون پول، سرنوشت سختی است.
انبار ته
راهرو مرتب شده است. رفتن میان ابزارها تفریح جدید است. سکوت لای ابزارها سکوت
سنگینی است. جای سیگار مخفی را هم پیدا کردم. امروز همه چیز به جای قبلیاش برگشت.
آقای الف که خواهرش مرده و در جواب شب بخیر، بلد است بگوید عاقبتت بخیر، برگشته و
آدمها از ماموریت آمدهاند. من توی اتاقم پودر زنجبیل و دارچین دارم و سر برگههای
مرخصی و مساعده با آدمها چانه میزنم.
نون
وایبرش را درست کرده. وقت حرف زدن، وقتی صدا میماند توی فاصله، کسی توی دلم چنگ
میانداخت. فاصله چیزی است که شما را ذره ذره تهی میکند. گفتم اذیت نشدی؟ گفته
بود نه و به حرفها ادامه داده بودیم. بعدش توی ظرف شستن غروب جمعه بغض کرده بودم.
برای من دوستی به حجم غری است که آدمها میگذارند تا برای تو بگویند. شین برای
حرفهایش چک لیست دارد انگار. جلوی هر حرفی که گفته، تیک میزند و میرود سراغ
بعدی. من در دلم قربان صدقهاش میروم به این مخاطب چک لیست بودن. شب نوشته بود
دروغ گفتم. یکهو ولو شدم روی تخت و یک ساعت درباره آدمها حرف زدیم. انگار زن به من
برگشته باشد؛ انگار نشستن و خوردن گلگاوزبان میان راه ناهموار. بعدش خیالم راحت
بود. دلتنگیاش را پنهان کردم توی دورترین گوشهی این پناهگاه که یکسال دیگر
ماندگارم.
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳
روزمرگی (13)
آقای ق
جور معذبی بیآنکه نگاهم کند گفت که حل میشود. لحنش، لحن دوستی بود که به دوست
دیگر دلداری میدهد؛ از جنس درست میشود گفتنهای ما. من ولی جانش را نداشتم که
ذوق زده بشوم یا اینکه لبخند بزنم. همینطور نگاهش کردم و آمدم بیرون. انگار که
تلاشش اهمیتی نداشته باشد. تا آخر سال باید برنامه هایم را برای کندن از اینجا
آماده کنم. به شین گفتم دلم دارد میترکد. گفت: اتفاقی افتاده؟ اتفاق همان کار هر
روزهایست که یک تلنبار خاطرهها با من میکند. دو روز صبح با حمله غم خودم را میکشانم
تا پایین پلهها، در را باز میکنم و همه چیز شروع میشود. آقای محمودی نمیگذارد
صبحها دستم به آب بخورد. میگوید آب سرد است و دستهام خشکی میزند. نمیداند آب
سرد صبحها یادآوری زندگانی و ترک غم است.
سر ناهار
دست دست کردم از آقای نون بپرسم چطور است؟ مرد هنوز غم دارد و تن صدایش پایین است.
پشت تلفن باید سه بار یک جمله را بپرسی تا بفهمی. صدایش از ته غم میآید. خانم ط
گفت: هنوز میزون نشده. از نگاه من فهمیده بود که میخواهم حالش را بپرسم. ق داشت
با آب و تاب درباره اتیکت روی لباس و کار گروهی حرف میزد و من گوش نمیدادم. من
به آقای نون و غمش زل زده بودم.
روزهایم
طعم هل و دارچین و عسل و آن جوشاندهای دارد که آقای عطار به من انداخته است.
یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳
...
راه افتادهام به آدمها میگویم نمیدانید با چه کرگدنی طرف هستید. من آدمی هستم که از پس این سال سخت برآمدم. بعد آدمها به تن خستهام نگاه میکنند و توی دلشان میگویند چه قهرمانی. سین توی سالن سینما گفت: فروغ قهرمان منه. قبلش به ر هم گفته بود. من اول باور نکردم و بعد فکر کردم چطور قهرمانی هستم؟ به شین گفتم یونس قهرمان من است در کنار رشدیه. خندید و گفت: عجیبه زن نیستند قهرمانهات. قهرمانان زن من بسیارند. از مارجان شروع میشود تا اما گلدمن و منیر دوست سالهای دورم که خانواده را میچرخاند. قهرمانان خستهای دارم که خستگی را به روی خود نمی آوردند. من سرسختی مارجان را دارم و همان اصراری که به زندگی داشت. گاهی فکر میکنم اگر شناسنامهاش را نداشتم چطور اینچنین بودم؟ من ژست بیخیالی و اعتماد به نفس مارجان را ندارم و همین است که دوره میافتم و به آدمها میگویم من را ببنید چقدر به زندگی امید دارم و چقدر زندگی با من بد کرده است.
به خودم میگویم قهرمان
من! راههای ناهموار زیادی در انتظارت نشستهاند.
دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳
روزمرگی (12)
امروز راس
ساعت 5 و سی و پنج دقیقه عصر دلم برای خودم سوخت. خوشبخت بودم غیر از آقای راننده
سرویس کس دیگهای اشکهای مرا نمیدید. معجزه اتفاق افتاده است و من اشک میریزم. منشی
مرد آن اتاق کوچک چند بار سرتا پای مرا ورنداز کرد. پشت تلفن گفتم منشی؛ تذکر داد
من مسئول دفتر هستم. دیشبش خوب نخوابیده بودم. آخرین سانس جشنواره هشتم را به مینا
دادند. کا عصبانی بود. من سعی کردم مثل همیشه همه چیز را مدیریت کنم. بعد از تماس
خانم ملکی بود. گفت قیمت خانه فلان قدر رفته بالا و هزار ساعت انگار منت گذاشته
بود روی سرم که چه خانم خوبی هستم و آنها نمیخواهند همچین مستاجری را از دست
بدهند. پشت تلفن فکر کردم مثال عینیِ حرف مارکس، دارم دود میشوم و به هوا میروم.
برقها را خاموش کردم و توی تاریکی به پناهگاه فکر کردم. به این همه بار زندگی را
تنها به دوش کشیدن. به اینکه غیر از خودم هیچ کس، هیچ وقت حواسش به این چیزهای
زندگی نبوده است. خانم ملکی هزار بار قسم خورده بود که به فکر من است. دستها را
کشیدم روی زانوهایم که از بدیِ صندلیهایِ سرویس جدید کارخانه حالش خوب نیست و بعد
همانطور به سقف خیره شدم. فکر کردم از دست دادن این خانه آخرین ترکش امسال شاید
باشد اما فوری مچ خودم را گرفتم که هنوز آذر ماه است و کو تا آخر زمستان.
آقای
مسئول دفتر مدام میگفت چای میخوری؟ من سعی میکردم بیتوجه باشم. تمام مدت به
خانه فکر میکردم. غم خانهام را دارم. غم ترک کردن. غم رها کردن چیزهای کوچک و
بزرگی که خودم ساختمش. جاهایی در این خانه هست که مثالش را هیچ جای
زندگیام پیدا نمیکنم. به ق گفتم از عهدهی زندگیام برنمیآیم. از موضع ضعف بود.
بعدش خودم را خفه کردم از قضاوت خودم. یک مهارت است آدم بتواند دست از قضاوت خودش
بردارد. من بلد نیستم.
سین
میگوید از وقتی رفاقتمون شروع شده مجال نداشتی یه نفس راحت بکشی. چیزی ندارم که
بگویم. سختِ خستهای هستم که لباس رزم به تن دارد.
یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۳
روزمرگی (11)
همه روز درباره آقای نون حرف میزدند.
آقای نون وسط خط تولید نشست روی زمین و زد به سر و صورت خودش و با صدای بلند گریه
کرد. کسی باور نمیکرد همه این کارها
برای رفتن دختری است که دوستش دارد. خانم ط گفت: برم از شوهرم بپرسم هیچ وقت واسه
من اشک ریخته؟ مرد جوری زار میزد که انگار کسی را دفن کرده و روی خاکش عزادار است. من زورم میآمد بروم پایین.
دلم نمیخواست دلداریاش بدهم. اصلا دلم میخواست بگویم خوش به حالت پسر. میتوانی برای آدم
رفتهات گریه کنی و اینطور به همه اعلام کنی که من حالم بد است. آقای ق
گفت بروم پایین و بگویم این مسخره بازیها را تمام کند. نرفتم. فکر کردم بگذارم یک
دل سیر برای رفتن یارش گریه کند. بگذار همه آدمهای پایین دلداریش
بدهند. دخترها از پشت پنجره نگاهش میکردند من اما نشستم پشت سیستم و مدارک جدید را اسکن کردم. هیچ وقت نتوانستم
برای زخمهایم درست عزاداری کنم. برای یار رفته هم عزاداری نکردم. زخمش را
با خودم به هر جا بردم و سرش را پوشاندم. به آقای نون حسودیام میشود.
صبحها سبکم. وقتی آدم خالیست اینطور
سبک میشود. آدمی نیست که به آن فکر کنم؛ غمگین ترک رابطهی گذشته نیستم؛
همه اینها سبکی میآورد. خانم الف میگوید: باز خوب نمیخوابی؟ فکرت مشغوله؟ مشغول هیچ کس نیستم و صبحها سبکی تحمل ناپذیر
هستی با من است.
و دیگر اینکه حالت فوقالعاده تمام
شده و از امروز همه چیز همان است که از قبل بوده.
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳
عین
گفته بود ببینمت فروغ. حتا زنگ هم زده بود. من دیدار را موکول کرده بودم به
روزی که وقت نداشتم و بعدش عذر خواستم که نشد. از شهر رفت. امشب توی سالن سینما بعد
از مدتها دیدمش. موقع خداحافظی گفت: بذار برات یه شعر بخونم. ممممم... یادم رفت.
بلند زدم زیر خنده. نرسیده بودم به خانه پیام داد: یادم اومد فروغ.
دیگر کسی خواب کسی را هم نمیبیند
دیدارها به قیامت افتاده است
خدایا کی قیامت میرسد
من دلم برای یکی تنگ شده
دوست داشتم برایش بنویسم کاش قیامت من هم میآمد اما به جایش تنها لبخند زدم.
سهشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳
روزمرگی (10)
موبایلم
را دادم دست خانم الف که پیامهای آقای الف را ببیند. چین انداخت به پیشانیاش و
گفت چقدر بیشرم. من دیگر جواب آقای الف را نمیدهم و هی حرف زدن به او را به فردا
میاندازم. همه چیز را به فردا موکول میکنم و فردا که روز آخر است از استرس خواهم
مرد. دلم میخواهد به هیچ چیز دیگری جز آن، فکر نکنم. آن، مهم است. این را باید با
خط بزرگ بزنند جلوی چشمم.
زن صبح
زود قبل از من بیدار میشود و سعی میکند آنقدر آرام باشد که من حضورش را نبینم.
نه فقط صبح که همه شب هم. من همه توانم را به کار میبرم که عادی باشم. عادی با
همه جغرافیایش که او راحتر باشد. حضورش نرم و ساکت است و یک جایی حتا شاید نوازش. من
دلم نوازش میخواهد و در برابر هر نوع مراقبتی سرم خم میشود.
تمام مدت
دیروز توی سالن سینما داشتم به جای خالی آدمها فکر میکردم. سین نوشته بود همیشه
جایی که باید شاد باشیم داشتیم عزاداری میکردیم. حال دیروز من همین بود. جای خالی
الف و نون و ی آنقدر درد میکرد که دلم میخواست وقتی از کافه امدم بیرون زار
بزنم. بغض تا دفتر آن زن هم همراهم بود و توی مصاحبه زدم به صحرای کربلا و بغض
کردم. به خودم گفتم این زن را دیگر نمیبینی. راحت باش و گریه کن. اشک نبود. آقای محمودی گفت خدا هیچ وقت همینطور الکی به آدم توجه نمیکند
و برایم چای ریخت.
اشک ریختن
برایم این روزها به معجزه میماند.
اشتراک در:
پستها (Atom)